بعشق خویش مرا خوی داد دلبر من
دمی نشد که گذارد دل مرا بر من
بسینه ام ز غمش رازهاست بیحد و هست
هزار نکته زهر راز او بخاطر من
مرا چکار بخورشید حشر منتظران
که آفتاب شهودست سایه سر من
نشد شبی که نشد چشم من ستاره شمار
بهر مهی و تجلی نکرد اختر من
کنون ز عشق تو بس آفتاب و ماه دمید
ز آسمان دل ای آفتاب انور من
تسلطیست مرا بر سر تمام ملوک
که خاک میکده عشق تست افسر من
مرا بسلطنت فقر راه داد و نمود
ممالک ملک ملک را مسخر من
نبود اگر غم عشقت تجلی ملکوت
نداد صیقل آئینه مکدر من
که بود ساقی و این باده ئی که داد چه بود
چه شعله بود که در هم شکست ساغر من
مگر تجلی طورست عشق یار بدل
که پاره پاره شد از هم چو کوه پیکر من
چه دیر بود که از کعبه تافت تا سر خویش
بپای راهب او سود جان کافر من
بهشت من دل و رضوان من تجلی دوست
زلال جاریه اشعار روح پرور من
بجوی جان و دل و مزرع مراد صفا
چه آبها که روان کرد دیده تر من