همدم عیسی نفسی با دل آگاه شدم
در خم خورشید فلک رنگرز ماه شدم
صبغه الله شود رنگ پذیر خم دل
درخم بیرنگ شدم صبغه الله شدم
گر روی آگاه شوی این ره فقرست و فنا
من بره فقر و فنا رفتم و آگاه شدم
بندگی عشق دهد سلطنت کون و مکان
عشق بمن کرد نظر بنده بدم شاه شدم
از روش و راه شوی معتکف کعبه دل
معتکف کعبه دل از روش و راه شدم
هستی من بت شد و من بت شکن هستی خود
نیست شدم هست ابد زان بت دلخواه شدم
قبله اجرام فلک یوسف من بود و بامر
از زبر ماه بزیر آمده در چاه شدم
باز بر آورد ز چه مالک تائید و من از
همتش از مصر هوی رسته و ذیجاه شدم
درگه و بیگاه زدم گر چه در فقر ولی
والی ایندولت اندوخته ناگاه شدم
گاه پراکنده شود کوه ز جا کنده شود
صرصر عشق آمد و من کوه بدم کاه شدم
حالی در مصر بقا یوسف عالی حسبم
از تک زندان هوی بر زبر گاه شدم
دیدم ماهی چو پری گشتم از عقل بری
شهره بدیوانه سری در سر هر ماه شدم
خورد شدم سوده شدم از خودی آسوده شدم
چندی آلوده شدم باز بدرگاه شدم
شست لب از شیر و فامام مرا خواند صفا
مرد شدم فرد شدم شهره بافواه شدم