یار در چشم و من دلشده خون میگریم
دوست در خانه من از شهر برون میگریم
دیده ابر که میبارد و جوئی که رود
کاش دیدی که من شیفته چون میگریم
کشتزار فلکی سبز ز باران منست
بی بهار تو من از ابر فزون میگریم
همه گریند که گیرند ره هشیاری
من سودازده از عشق جنون میگریم
سوخت انگونه که خاکستر من داد بباد
زاتش این فلک آینه گون میگریم
پست کرد این تن خاکی دل افلاکی من
مرغ بالایم از اندیشه دون میگریم
عمرها رفته و من بی خبر از گنج حضور
گنج ظاهر شده از شرم کنون میگریم
دیده و دامن و اطراف من از خون شده لعل
دیرگاهیست که بی لعل تو خون میگریم
در ره عشق بسی مرحله طی کرده و باز
عقباتیست که بی راهنمون میگریم
دل من جو شد و دریا شد و آرام گرفت
باز میجوشم و در عین سکون میگریم
بهلالی که نمود ابروی آن ماه و نمود
رخ و بالای مرا زرد و نگون میگریم
تو صفا را ببرای قافله سالار ثبات
که من از توسن ایام حرون میگریم