دوش در فقر ما چتر و لوا بخشیدند
افسر سلطنت ملک بقا بخشیدند
مالک ملک بقا گشتم و سلطان غنا
این تسلط بمن از فقر و فنا بخشیدند
بنده پیر مغانم که گدایان درش
سلطنت را بمن بی سر و پا بخشیدند
درد بود این دل دیوانه سودا زده را
آشنایان ره عشق دوا بخشیدند
بودم آواره گم کرده ره سوخته ئی
همت و پای و ره و راهنما بخشیدند
ملک کونین گرفتند و فقیرم کردند
علم الله که در فقر غنا بخشیدند
جان جسمانی بیدانش و بی دید مرا
زنده کردند و بتن روح لقا بخشیدند
از خود و دیده و دل پاک ربودند و سپس
بر دل و دیده من نور خدا بخشیدند
شمس ذات و قمر و انجم اسما و صفات
تو چه دانی که باین ذره چها بخشیدند
فقر کامل شد و سلطان غنا کرد ظهور
خود کلید در این گنج بما بخشیدند
بگرفتند سر و سینه پر باد و هوا
دل بی کینه بی کبر و ریا بخشیدند
بود من بود خطائی که ز حد بود برون
شاه بودند و بمن بنده خطا بخشیدند
من صفا بودم و آئینه ام آلوده زنگ
زنگ زائینه زدودند و صفا بخشیدند