کریم دولت و دین سرور زمان و زمین
توئی که مثل تو گیتی ندید داور خویش
سزد که خسرو سیارگان ز بهر شرف
ز خاکپای شریف تو سازد افسر خویش
عروس مملکت اندر زمان جلوه گری
کند ز گوهر تیغ و سنانت زیور خویش
منم که در گه مدحت زبان خوش سخنم
کند ز تیغ بلارک پدید گوهر خویش
پناه اهل هنر چون جناب تست چه شد
که یادمی نکنی از غلام کمتر خویش
من ار نیایم و لطفت نخواندم باشم
چنانکه آیم ورانی بعنفم از در خویش
کجاست آن کرم طبع و آن سخاوت نفس
که ذات پاک ترا ساختند مظهر خویش
ز وصلشان چو خلایق مراد یافت چه شد
که چهره شان بنمائی بچشم چاکر خویش
چرا بسیم و زرم تربیت نفرمائی
چرام خلعت فاخر نپوشی از بر خویش
که هر که بنده او زر بود بازادی
همی دهد ز سر علم گونه زر خویش
جهان بکام تو بادا و باشد از پی آنک
جها ندید جهاندار جز تو درخور خویش