ای صاحبی که یابد از لطف دلگشایت
محبوس چاه محنت از بند غم رهائی
گر پرتوی ز رایت بر خاک تیره افتد
هر ذره آفتابی گردد بروشنائی
آنم که فکر بکرم با زیور مدیحت
مشهور عالمی شد در حسن و دلربائی
پیوسته ام بمهرت وز دیگران گسسته
در دیده خاک پایت کرده بتوتیائی
گفتم بصیقل لطف آئینه دلم را
روزی بشادکامی از زنگ غم زدائی
زان پس که چند گاهی بودم بر تو گفتی
در حضرتت بخوانم اصغا اگر نمائی
گر هرگزم نبینی در خاطرت نیایم
وانگه که پیشت آیم گوئی فلان کجائی
هرگز مباد بندی بر کارت اوفتاده
از کارم ار چه بندی هرگز نمیگشائی