وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْاِنسَانَ وَ نَعْلَمُ مَا تُوَسْوِسُ بِهِ نَفْسُهُ وَ نَحْنُ اَقْرَبُ
شیخ را حاضر دان به همه حالها که هستی و تعظیم او نگاهدار با تعظیم تو شیخ را تعظیم بود و اگر نه افسوس بود.
سرگشته چو آسیا[ی] گردان کنمت
با هرچه بسازی زود ویران کنمت
از جایی فرومینگرم که نتوان صفت دادن از او به او فرونگرم آخر ما از حق به حق مینگریم وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْاِنسَانَ وَ نَعْلَمُ مَا تُوَسْوِسُ بِهِ نَفْسُهُ ولیکن وسوسهاش نگیرم که در وسع او نیست ولیکن وسوسه نگذارد آن وسوسه را پس از این میفرمایندش اذْکُرُوا اللهَ ذِکْراً کَثِیراً تا آن مشغولی ذکر الله او را به وسوسه نگذارد چون هیچ نیاساید از ذکر، وسوسه چگونه گنجد در وی.
یکی پیش شیخی درآمد سوی بالا بنگریست و گفت: «ای شیخ بام شما و سقف خانۀ شما خلل دارد» شیخ فرمود که: «کفشش پیش نهید که پریشاننظر است همین ساعت نشست از بام خبر دادن گرفت».
تا با تو فتاد آشنایی ما را
در دل افتاد روشنایی ما را
نور او در درون من آمد
همه تر دامنی ز من بستد
جویی کی در او آب بود جوی آن است. مردانند که به حق میرسند هستند بندگان حق تعالی ایشان را از بهر خود گزیده است آدمی با گوشت و پوست و رسیدن به حق! آری اما پنجاه بار گوشت و پوستش ریخته است آنجا گوشت و پوست نیست همه دوست است پنجاه سال است از پوست بیرون آمده است اگر او در پوست بباشیدی کی به دوست رسیدی شیخ از خویشتن [فارغ باید] تا در دیگران تواند نگریستن.
من خود چو اسیر در غمان خویشم
تو نیز بیامدی نشستی پیشم
از شمشیر چوبین دو کس ترسند یکی خصم