عالم بیعمل بتر است از جاهل بیعمل پیش من، او باری بگوید: «اگر بدانستمی چنین نکردمی» دو شهر است که منزل است یکی شهری است پر فاقه و محنت و شکنجه و دگر شهری است پر دولت و پر عطا تو راه هر دو را آموختی ولیکن راه شهر پر شکنجه میروی از درِ جامه ضرب کردن باشد همچون بانگ جوز است تا درست است جوز، بانگ با وی است چون جوز شکست بانگ نماند مغز اگر نباشد هیچ نماند اکنون تو را حالی بباید تا بعد از مرگ با تو بماند اگر همین (که) نَحْنُ نَحْکُمْ بُالْظاهِر گویی هم اکنون زرهای قلب را عوض خالص بگیری و کار قُلّابان خود همین است که ظاهر زر نمایند و باطن مس (باشد) اکنون تو را بینایی ظاهر بیش نیست آنگاه که باطن تو بینا شود نَحْنُ نَحْکُمْ بِالْباطِنِ باشی.
شیخ را هیبتی بباید که بزند غوغایی لشکر شیاطین را و وسواس را به یک نظر منهزم کند کرّۀ تند نفس (مرید) را که در زیر روح مرید شَموس صفت است و میخواهد که روح او را در اسفل السافلین اندازد هیبت شیخ بزند بر وی و در زیر ران او لرزان شود.
سر در پی دولت ابد نه/ سر بر خط احمد و احد نه
چندانکه تو از غیر میگسلی و نظر از غیر میبُری نظر شیخ بر تو افزون میشود اَلشیخُ غَیُورُ شیخ را همه موی سپید شده باشد که هیچ سیه نمانده باشد اگر بعضی سیاه است او هنوز کهل است و اگر یک تار موی سیاه مانده باشد او کهل نیست از کهلی بیرون رفته است اما هنوز یک تار مو باقی است شیخ تمام نیست در چنین قدح عسل تاری موی که فرورود در چنین حضرتی چون حق غیور است شیخ غیور نباشد؟! چو یک تار موی سیه نمانده است موی سیاه صفت خلق است اکنون نظر را از غیر بردار تا نظر شیخ بر تو افزون شود و اگر نظر از غیر برنداری شیخ نظر را از غیر بردارد نظر شیخ نمانده است آن نظر حق است اکنون شیخ را به خود حاضر دان هر کجا که هستی تا شیخشناس باشی که اگر شیخ را از خود غایب دانی به وقت غیبت پس شیخ نشناخته باشی که (نظر) او نمانده است نظر حق است یَنْظُرُ بِنُورِ اللهِ.
وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْاِنسَانَ وَ نَعْلَمُ مَا تُوَسْوِسُ بِهِ نَفْسُهُ وَ نَحْنُ اَقْرَبُ