ذِکْر را از ناف بر مه آر از میان جان برآر بیتو از میان جان برار، روی به هر که آریم او روی از همه جهان بگرداند مگر که روی با او نه آریم وَ ما عَلامَةٌ ذلِکَ قالَ التّجافی گوهر داریم در اندرون به هرکه روی آن با او کنیم کار او رفت، از همه یاران و دوستان بیگانه شد، لطیفهای دیگر است که چه جای نبوت و چه جای رسالت، ولایت و معرفت را خود چه گویم اکنون ایشان گفتند که: «ما چه گوییم» گفت: «سر ز گریبان محمد بر کنید» چه جای متابعت پرتو نورشان به محمد رسید بیخود خواست شدن مولانای بزرگ نشسته بوده است خواجگی گفت که: «وقت نماز شد» ما همه برخاستیم نماز کردیم بعد از آن دیدیم که نماز رها کرده بودیم و از قبله روی گردانیده» گفتم: «اینقدر مردی که مرا بود چون تو زن بیگانه آمدی آن از من رمید که از آن من نیست اگر باور نمیکنی شرم نبودی دست بیاور بنگر تا ببینی آخر تو جوانی و دستنرم و من جوانم آتش و محرور اما اگر آن من باشی نهلم که آبی خوری» آنوقت که همه بگویند: «که این لقمۀ توست» زن برادر منی چگونه قصد کنم.
میگویی که: «من از محمد مستغنیام به حق رسیده» حق از محمد مستغنی نیست چگونه است همگی او را پیش آورده است و آنچه گویی
وَ لَوْ شِئْنَا لَبَعَثْنَا فِی کُلِّ قَرْیَةٍ نَّذِیرًا اکنون هیچ کرد؟! لو شینا هیچ خواست؟! خود آن محمد میگفت: «اگر بخواهم من» این چرا کردی تا تو بگویی: «چرا کردی» آن یکی گوهر را پیش معشوق خود بشکست گفت: «چرا شکستی» گفت: «تا تو بگویی که: «چرا شکستی» گفت: «من پیش تو اینهمه قدر دارم اکنون که تو بدان میارزی».
اِذا کانَ الغُرابُ دَلیلَ قَوْمٍ پُر است از خویش من او را چه کنم از خود تهی نمیکند خود را خلعت بر دست نهادم محمدوار پیش رفتم که خلعت حق آوردهام دودستیام بزد دور کرد که نخواهم نخواهی تو مخواه من خو کردهام این تلخی کشیدن پیش آتش باز روم تُف کنم لا رُهْبانِیَّةَ فِی الاِسلامِ هرچند با خلق اختلاط کند تجرید او قویتر شود یار تو حق است در گمان مشو چون از یاران کمال دیدی و آن جمال دیدی یکبار دیگر هرچه درآید آن راه زن تو باشد خواه نفس و خواه شیطان این باشد.
هرچه بینی جز خدا آن بت بود درهم شکن