رباعی شمارهٔ ۳۷۱
چون شب برسد ز صبح خیزان میباش
چون شام شود زاشک ریزان میباش
آویز در آنکه ناگزیرست ترا
وز هر چه خلاف او گریزان میباش
رباعی شمارهٔ ۳۷۲
از قد بلند یار و زلف پستش
وز نرگس بی خمار بی میمستش
ترسا بکلیسیای گبرم بینی
ناقوس بدستی و بدستی دستش
رباعی شمارهٔ ۳۷۳
دل جای تو شد و گر نه پر خون کنمش
در دیده تویی و گر نه نه جیحون کنمش
امید وصال تست جان را ورنه
از تن به هزار حیله بیرون کنمش
رباعی شمارهٔ ۳۷۴
سودای توام در جنون می زد دوش
دریای دو دیده موج خون میزد دوش
در نیم شبی خیل خیال تو رسید
ورنه جانم خیمه برون میزد دوش
رباعی شمارهٔ ۳۷۵
دارم گنهان ز قطره باران بیش
از شرم گنه فگندهام سر در پیش
آواز آید که سهل باشد درویش
تو در خور خود کنی و ما در خور خویش
رباعی شمارهٔ ۳۷۶
در خانه خود نشسته بودم دلریش
وز بار گنه فگنده بودم سر پیش
بانگی آمد که غم مخور ای درویش
تو در خور خود کنی و ما در خور خویش
رباعی شمارهٔ ۳۷۷
شوخی که به دیده بود دایم جایش
رفت از نظرم سر و قد رعنایش
گشت از پی او قطره ز نان مردم چشم
چندان که زاشک آبله شد بر پایش
رباعی شمارهٔ ۳۷۸
آتش بدو دست خویش بر خرمن خویش
چون خود زدهام چه نالم از دشمن خویش
کس دشمن من نیست منم دشمن خویش
ای وای من و دست من و دامن خویش
رباعی شمارهٔ ۳۷۹
پیوسته مرا ز خالق جسم و عرض
حقا که همین بود و همینست غرض
کان جسم لطیف را به خلوتگه ناز
فارغ بینم همیشه ز آسیب مرض
رباعی شمارهٔ ۳۸۰
ای بر سر حرف این و آن نازده خط
پندار دویی دلیل بعدست بخط
در جملهٔ کاینات بی سهو و غلط
یک عین فحسب دان و یک ذات فقط