چو خورشيد بتان ويس دلارام
تن خود ديد همچون مرغ در دام
به فندق مشک را از سيم برکند
ز نرگس برسمن گوهر پراگند
خروشان زار با دايه همى گفت
به زارى نيست در گيتى مرا جفت
ندانم زارى خود با که گويم
ندانم چاره خويش از که جويم
بدين هنگام فرياد از که خواهم
ز بيداد جهان داد از که خواهم
به ويرو خويشتن را چون رسانم
ز موبد جان خود را چون رهانم
به چه روز و به چه طالع بزادم
که تا زادم به سختى اوفتادم
چرا من جان ندادم پيش قارن
ز پيش از آنکه ديدم کام دشمن
پدر مرد و برادر شد ز من دور
بماندم من چنين ناکام و رنجور
ز بدبختى چه بد ديدم ندانم
چه خواهم ديد گر زين پس بمانم
ازين بدتر چه باشد مرمرا بد
که ناکام اوفتم در دست موبد
چو بخروشم خروشم نشنود کس
نه در سختى مرا ياور بود کس
بوم تا من زيم حيران و رنجور
به کام دشمنان از دوستان دور
همى گفت آن صنم با دايه چونين
همى باريد بر رخ سيل خونين