کتابخانه دیجیتال


    با دو بار کلیک روی واژه‌ها یا انتخاب متن و کلیک روی آنها می‌توانید آنها را در لغتنامه ی دهخدا جستجو کنید
    پس آنگه نامداران را بخواندند
    دگر ره در و گوهر برفشاندند
    جهان افروز رامين کرد پيمان
    به سوگندى که بود آيين ايشان
    که تا جانم بماند در تن من
    گل خورشيد رخ باشد زن من
    نجويم نيز ويس بدگمان را
    نه جز وى نيکوان اين جهان را
    مرا تا من زيم گل يار باشد
    دلم از ديگران بيزار باشد
    گل گلبوى باشد دل گشايم
    زمين کشور بود، گوراب جايم
    مرا تا گل بود سوسن نبويم
    همين تا مه بود اختر نجويم
    پس آنگه گل به خويشان کس فرستاد
    همه کس را ازين کار آگهى داد
    ز گرگان و رى و قم و صفاهان
    ز خوزستان و کوهستان و اران
    ز هر شهرى بيامد شهريارى
    ز هر مرزى بيامد مرزدارى
    شبستان پر شد از انبوه ماهان
    هم ايوان پر شد از انبوه شاهان
    سراسر دل به رامش برگشادند
    به شادى ماه را بر شاه دادند
    چهل فرسنگ آذينها ببستند
    همه جايى به مى خوردن نشستند
    ز بس بر دستها پر مى پياله
    تو گفتى بود يکسر دشت لاله
    چو روز امد به هر دشتى و رودى
    به گوش آمد ز هر گونه سرودى
    چو شب بودى به هر دشتى و راغى
    به هر دستى ز جام مى چراغى
    عقيقين بود سنگ کوهساران
    چو نوشين بود آب جويباران
    ز بس بر راغ ديدند لهو بارى
    بيامختند گوران لعب سازى
    ز بس بر کوه ديدند شادخوارى
    بدانستند مرغان مى گسارى
    ز بس بر روى صحرا مشک و ديبا
    همه خر خيز و ششتر گشت صحرا
    ز بس در مرغها دستان نوايى
    همه مرغان شده چنگى و نايى
    ز بس مى ريختن در کوهساران
    ز مى سيل آمد اندر جويباران
    بخار بوى خوش چون ابر بسته
    به مى گرد از همه گيتى بشسته
    که و مه پاک مرد و زن يکى ماه
    به نخچير و به رامش گاه و بيگاه
    گهى زوبين زدند و گاه طنبور
    گهى مستان بدند و گاه مخمور
    گهى ساغر زدند و گاه چوگان
    گهى دستان زدند و گاه پيکان
    گهى آهو رمانيدند از کوه
    گهى از دل زداييدند اندوه
    گهى غرم و گوزن و رنگ کهسار
    ز بالا سوى هامون رفت ناچار
    گهى آهو و گور از روى صحرا
    ز دست يوز و سگ رفته به بالا
    جهان بى غم نباشد گاه و بيگاه
    در آن کشور نبود اندوه يک ماه
    جهانى عاشق و معشوق با هم
    نشسته روز و شب بى رنج و بى غم
    گشاده دل به بخشش مهتران را
    روايى خاسته رامشگران را
    سرايان هر يکى بر نام رامين
    سرودى نغز و دستانى بآيين
    همى گفتند راما شاد و خرم
    بزى تو جاودان دور از همه غم
    به هر کامى که دارى کامگارى
    به هر نامى که جويى نامدارى
    به پيروزى فزوده گشت کامت
    به بهروزى ستوده گشت نامت
    به نخچير آمدى با بس شگفتى
    چو گل بايسته نخچيرى گرفتى
    به نيکى آفتاب آمد شکارت
    گل خوبى شکفت اندر کنارت
    کنون همواره گل در پيش دارى
    هميشه گل پرستى کيش دارى
    بهشتى گل نباشد چون گل تو
    که گلزار آمد اين گل را دل تو
    گلى کش بوستان ماه دو هفتست
    کدامين گل چو او بر مه شکفتست
    به دى ماهان تو گل بر بار دارى
    نکوتر آنکه گل بى خار دارى
    گلت با گلستان سرو روانست
    کجا دانى که چونين گلستانست
    گلستانى که با تو گاه و بى گاه
    گهى در باغ باشد گاه بر گاه
    به شادى باش با وى کاين گلستان
    نه تابستان بريزد نه زمستان
    گلى کش خار زلف مشک سايست
    عجبتر آنه مشکش دلربايست
    گلى کاو را دو گزدم باغبانست
    گلى کاو را دو نرگس پاسبانست
    گلى کز رنگ او آيد جوانى
    چنان کز بويش آيد زندگانى
    گلى کاو را به دل بايد که جويى
    گلى کاو را به جان بايد که بويى
    گلى با بوى مشک و رنگ باده
    فرشته کشته رضوان آب داده
    گلى کاو خاص گشت و هر گلى عام
    نهاده فتنه گردش عنبرين دام
    گلى عنبرفروشان بر کنارش
    گلى شکرفروشان بر گذارش
    بماناد اين گل اندر دست رامين
    و با او جام مى بر دست رامين
    چنين بادا به پيروزى چنين باد
    جهان يکسر به کام آن و اين باد
    چو ماهى خرمى کردند هموار
    به چوگان و شراب و رود و اشکار
    به پايان شد عروسى نوبهاران
    برفتند آن ستوده نامداران
    گل و رامين آسايش گرفتند
    به شادى بر دز گوراب رفتند
    دگر باره فراز آمد بت آراى
    نگاريد آن سمن بر را سراپاى
    از آرايش چنان شد ماه گوراب
    که از ديدار او ديده گرفت آب
    رخش گفتى نگار اندر نگارست
    بناگوشش بهار اندر بهارست
    اگر چه بود مويش زنگيانه
    چنان چون بود چشمش آهوانه
    مشاطه مشکش اندر گيسوان کرد
    چو سرمه در دو چشم آهوان کرد
    دو زلف و ابروانش را بپيراست
    بناگوش و رخانش را بياراسات
    گل گل بوى شد چون گل شکفته
    چو سروى در زر و گوهر گرفته
    چکان از هر دو رخ آب جوانى
    روان از دو لب آب زندگانى
    نگارين روى او چون قبله چين
    نگارين دست مثل زلف پرچين
    چو رامين روى يار دلستان ديد
    رخش را چون شکفته گلستان ديد
    چو ابرى ديد زلف مشکبارش
    به ابر اندر ستاره گوشوارش
    دو زلفش چون ز عنبر حلقه درهم
    رخانش چون ز لاله توده برهم
    به گردن برش مرواريد چندان
    چو بر سوسن چکيده قطر باران
    لبش خندان چو ياقوت سخنگوى
    دهانش تنگ و چون گلاب خوش بوى
    اگر پيدا بدى در روز اختر
    چنان بودى که بر گردنش گوهر
    بدو گفت اى به خوبى ماه گوراب
    ببرده ماه رويت ماه را آب
    مرا امروز تودرمان جانى
    که ويس دلستان را نيک مانى
    تو چون ويسى لب از نوش و بر از سيم
    تو گويى کرده شد سيبى به دو نيم
    گل آشفته شد از گفتار رامين
    بدو گفت: اى بدانديش و بدآيين
    چنين باشد سخن آزادگان را
    و يا قول زبان شهزادگان را
    مبادا در جهان چون ويس ديگر
    بدآغاز و بدانجام و بداختر
    مبادا در جهان چون دايه جادو
    کزو گيرد همه سرمايه جادو
    ترا ايشان چنين خود کام کردند
    ز خود کامى ترا بدنام کردند
    نه تو هرگز خورى از خويشتن بر
    نه از تو برخورد يک يار ديگر
    ترا کردست دايه سخت بيهوش
    نيارى سوى پند ديگران گوش

شما می توانید این مطلب را با صدای خود ضبط کنید و برای دیگران به یادگار بگذارید.

کافی ست فایل مورد نظر را انتخاب کنید و برای ما ارسال کنید. صوت شما پس از تایید ، در سایت نمایش داده خواهد شد.

توجه داشته باشید که برای هر مطلب فقط یک فایل می توانید ارسال کنید و با هر بار ارسال ، فایل های قبلی حذف خواهند شد.

یک فایل آپلود کنید
فرمت های mp3 و wav پذیرفته می شوند.

نظرات

Captcha