دلى دارم به داغ دوست بريان
گوا بر حال من دو چشم گريان
تنى دارم بسان موى باريک
جهان بر چشم من چون موى تاريک
چو روزم پاک چون شب تيره گونست
شبم از تيرگى بنگر که چونست
به گيتى چشمم آنگه روز بيند
که آن رخسار جان افروز بيند
همى تا تو شدستى کاروانى
ز هر کارى گزيدم ديدبانى
به راهت بر هميشه ديدبانم
تو گويى باژخواه کاروانم
به من برنگذرد يک کاروانى
که نه پرسم همى از تو نشانى
همى گويم که ديد آن بى وفا را
که نشناسد به گيتى جز جفا را
که ديد آن ماهروى لشکرى را
که يزدان آفريدش دلبرى را
که ديد آن دلرباى دلستان را
که جز فتنه نيامد زو جهان را
خبر داريد کان دلبند چونست
کمست امروز مهرش يا فزونست
خبر داريد کاو در دل چه دارد
به من بر رحمت آرد يا نيارد
دگر با من خورد زنهار يا نه
مرا با او بود ديدار يا نه
ز نيک و بد چه خواهد کرد با من
چه گويد مر مرا با دوست و دشمن
ز من خشنود باشد يا دلازار
جفا جويست با من يا وفادار
ز من ياد آورد گويد که چون باد
کسى کاو سال و مه دارد مرا ياد
ز کس پرسد که بى او چيست حالم
به دل در دارد اميد وصالم
گر از حالم نپرسد آن دل افروز
من از حالش همى پرسم شب و روز
همانست او که من ديدم همانست
همان سنگين دل و نامهربانست
همان گلبوى و گلچهره نگارست
همان خونريز و خونخواره سوارست
اگر چند او مرا ناشاد خواهد
به جان من همه بيداد خواهد
من او را شاد خواهم جاودانه
شده ايمن ز بيداد زمانه
چه آن کز دلبرم آگاهى آرد
چه آن کم مژدگان شاهى آرد
من آن کس را چو چشم خويش دارم
که چشمش ديده باشد روى يارم
چو گويد شادمان ديدم فلان را
من از شادى بدو بخشم روان را
غم هجران به روى او گسارم
ز بهر دوست او را دوست دارم
هر آن بادى کز آن کشور برآيد
مرا از جان شيرين خوشتر آيد
بدانم من چو باشد باد خوش بوى
که شاد و تندرستست آن پرى روى
مرا از زلفش آرد بوى سنبل
چو زان رخسار و لب بوى مى و گل
برآرم سردبادى زين دل ريش
نمايم باد را راز دل خويش
الا اى خوش نسيم نوبهارى
تو بوى زلف آن بت روى دارى
بگو چون ديدى آن سرو سهى را
که دارد در بلاى جان رهى را
به بوى زلف اويم شاد کردى
وليکن بر دلم بيداد کردى
همى گويد دل مسکين من واى
که بوى زلف او بردى دگرجاى
خبر دارد که چونم در جدايى
جدا از خورد و خواب و آشنايى
تنم زين آه سرد و چشم گريان
بمانده در ميان باد و باران
چو من هست آن نگار مهرپرور
و يا دل برگرفت از مهر يکسر
چو نامم بشنود شادى فزايد
و يا از بى وفايى خشمش آيد
ببر بادا پيام من بدان ماه
که ببريدش قضا از من بناگاه
بگو اى رفته مهر من ز يادت
ميان مهربانان شرم بادت
چنين باشد وفا و مهربانى
که من بى تو بميرم تو بمانى
جوانمردى همى ورزى به گيهان
جوانمردان چنين دارند پيمان
هزاران دل بديدم از جفا ريش
نديدم هيچ دل همچون دل خويش
جفا باشد به عشق اندر بتر زين
که پاداشن دهى مهر مرا کين
نه پرسى از کسى نام و نشانم
نه بخشايى برين خسته روانم
نه برگيرى ز من درد جدايى
نه حال خويش در نامه نمايى
ندانم تا ترادل بر چه سانست
مرا بارى به کام دشمنانست
چنان گوشم به در چشمم به راهست
که گويى خانه ام زندان و چاهست
اگر مرغى بپرد اى دلاراى
دل مسکين من بر پرد از جاى
دل من زان رخ طاووس پيکر
کبوتروار شد همچون کبوتر