چو ويسه داد يکسر پاسخ رام
به مهر اندر نشد سنگين دلش رام
ز روزن بازگشت و روى بنهفت
نگهبانان و دربانانش را گفت
مخسپيد امشب و بيدار باشيد
به پاس اندر همه هشيار باشيد
کجا امشب شبى بس سهمناکست
جهان را از دمه بيم هلاکست
ز باد تند و از هراى باران
همى تازند پندارى سواران
جهان آشفته چون آشفته دريا
نوان در موجش اين دل کشتى آسا
ز موج تند و باد سخت جستن
بخواهد هر زمان کشتى شکستن
چو رامين را به گوش آمد ز جانان
سخن گفتار او با پاسبانان
که امشب سربسر بيدار باشيد
به پاس اندر همه هشيار باشيد
اميد از ديدن جانان ببريد
کجا بادش همه پهلو بدريد
نيارست ايستادن نيز بر جاى
که نه دستش همى جنبيد و نه پاى
عنان رخش را بر تافت ناچار
هم از جان گشته نوميد و هم از يار
همى شد در ميان برف چون کوه
فزون از کوه او را بر دل اندوه
همى گفت: اى دل انديشه چه دارى
اگر ديدى ز يار خويش خوارى
به عشق اندر چنين بسيار باشد
تن عاشق هميشه خوار باشد
اگر زين روزت آيد رستگارى
مکن زين پس بتان را خواستگارى
تو آزادى و هرگز هيچ آزاد
چو بنده برنتابد جور و بيداد
ازين پس هيچ يار و دوست مگزين
به داغ اين پسين معشوق بنشين
بر آن عمرى که گم کردى همى موى
چو زين معشوق ياد آرى همى گوى
دريغا رفته رنج و روزگارا
کزيشان خود دريغى ماند ما را
دريغا آن همه رنج و تگاپوى
که در ميدان بسر برده نشد گوى
دريغا آن همه اوميدوارى
که شد ناچيز چون باد گذارى
همى گفتم دلا برگرد ازين راه
که پيش آيد دين ره مر ترا چاه
همى گفتم دلا بر گرد ازين راه
که پيش آيد درين ره مر ترا چاه
همى گفتم زبانا راز مگشاى
نهان دل همه با دوست منماى
که بس خوارى نمايد دوست ما را
همى ديدم من اين روز آشکارا
که چون تو راز بر دلبر گشايى
نهانت هر چه هست او را نمايى
نمايد دوست جندان ناز و گشى
که در مهرش نماند هيچ خوشى
ترا به بود خاموشى ز گفتار
بگفتى لاجرم گشتى چنين خوار
چه نيکو داستانى زد يکى دوست
که خاموشى به مرغان نيز نيکوست