دگرباره جوابش داد رامين
سر از چنبر مکش اى ماه چندين
تو اين گفتار را حاصل ندارى
به بيل صبر ترسم گل ندارى
زبان با دلت همراهى ندارد
دلت زين گفته آگاهى ندارد
دلت را در شکيبايى هنر نيست
مرو را زين که ميگويى خبر نيست
تو چون طبلى که بانگت سهمناکست
وليکن در ميانت باد پاکست
زبانت مى نمايد زود سيرى
وليکن نيست دل را اين دليرى
زبانت ديگرست و دلت ديگر
که اين از حنظلست و آن ز شکر
خداى من بتا بر آسمان نيست
اگر بر من دل تو مهربان نست
وليکن بخت من امشب چنينست
که چون بدخواه من با من کينست
مرا در برف چون گمراه ماندست
ز من تا مرگ يک بيراه ماندست
نيارم بيش زاين برجاى بودن
نهيب برف و سرما آزمودن
تو نادانى و نشنودى مگر آن
که از بدخواه بدتر دوست نادان
اگر نادان بود بايسته فرزند
ازو ببريد بايد مهر و پيوند
من ايدر در ميان برف و سرما
تو در خانه ميان خز و ديبا
همى بينى مرا در حال چونين
همى گويى سخنهاى نگارين
چه جاى اين سخنهاى درازست
چه وقت اين همه گشى و نازست
تو از گشى سخن ناکرده کوتاه
گلوى من بگيرد مرگ ناگاه
مرا مردن بود در رزمگاهى
که گرد من بود کشته سپاهى
چرا به فسوس در سرما بميرم
چرا راه سلامت برنگيرم
نخواهى مر مرا بر تو ستم نيست
چو من باشم مرا دلدار کم نيست
ترا موبد هم ايدون باد در بر
مرا چون تو يکى دلدار ديگر
چو من برگردم از پيشت بدانى
کزين تندى کرا دارد زيانى
کنون رفتم تو از من باش بدرود
همى زن اين نواگر نگسلد رود
من آن خواهم که تو باشى شکيبا
چه خواهد کور جز دو چشم بينا
تو موبد را و موبد مر ترا باد
به کام نيک خواهان هر دوان شاد