چو لشکر گاه زد خرم بهاران
به دشت و کوهسار و جويباران
جهان از خرمى چون بوستان شد
زمين از نيکوى چون آسمان شد
جهان پير برنا شد دگربار
بنفشه زلف گشت و لاله رخسار
چو گنج خسروان شد روى کشور
ز بس ديبا و زر و مشک و عنبر
هزار آوا زبان بگشاد بر گل
چو مست عاشق اندر بست غلغل
بنفشستان دو زلف خويش بشکست
چو لالستان وقايه سرخ بربست
به دشت آمد ز تنگ کوه نخچير
برون آمد بهار از شاخ شبگير
عروس گل بيامد از عمارى
ببرد از بلبلان آرامکارى
چو گل بنمود رخ را، هامواره
فلک باريد بر تاجش ستاره
ز باران آب گيتى گشت ميگون
به عنبر خاک هامون گشت معجون
ز خوشى باغ همچون دلبران شد
ز خوبى شاخ همچون اختران شد
هوا نوروز را خلعت برافگند
ز صدگونه گهر بر گل پراگند
نشاط باده خوردن کرد نرگس
چو گيتى ديد چون شاهانه مجلس
گرفتش جام زرين دست سيمين
چنان چون دست خسرو دست شيرين
صبا بردى نسيم يار زى يار
چو بگذشتى به گلزار و سمن زار
هوا کردى نثار زر و گوهر
چو بگذشتى نسيم گل برو بر
بشستى پشت گور از دست باران
زدودى زنگ شاخ از جويباران
چنان رخشنده شد پيرامن مرو
که گفتى ششترى بد دامن مرو
ز باران خرمى چندان بيفزود
که گفتى قطر باران خرمى بود
به چونين خوش زمان و نغز هنگام
که گيتى تازه بود و روز پدرام
شهنشه کرد با دل راى نخچير
که بود آن گاه شهر و خانه دلگير
سبک لشکرشناسان را فرستاد
که و مه لشکرش را آگهى داد
که ما خواهيم رفتن سوى گرگان
گرفتن چند گه خوگان و گرگان
پلنگان را در آوردن ز کهسار
نهنگان را ز بيشه کردن آوار
سيه گوشان و يوزان را گشادن
از آهو هردوان را قوت دادن
چو آگه گشت ويس از رفتن شاه
به چشمش گاه شادى گشت چون چاه
به دايه گفت ازين بتر چه دانى
کجا زنده نخواهد زندگانى
منم آن زنده کز جان سير گشتم
به صدجا خسته شمشير گشتم
به گرگان رفت خواهد شاه موبد
که روزش نحس باد و طالعش بد
مرا چون صبر باشد در جدايى
ازين پتياره چون يابم رهايى
اگر رامين بخواهد رفت با شاه
دلم با او بخواهد رفت همراه
چو فردا راه برگيرد مرا واى
که رخشش پاک بر چشمم نهاد پاى
به هر گامى ز راهش رخش رامين
مرا داغى نهد بر جان شيرين
چو گردم دور از آن شاه جوانان
مرا بينى به ره چون ديدبانان
نگه دارم رهش را چون طلايه
ز چشم خويشتن سازم سقايه
گهى از وى غريبان را دهم آب
گهى ياقوت و مرواريد خوشاب
مگر دادار بنيوشد دعايى
بگرداند ز جان من بلايى
بلايى نيست ما را بدتر از شاه
که بدرايست و بدگويست و بدخواه
مگر يابم ز دست او رهايى
نيابم هر زمان درد جدايى
کنون اى دايه رو تا پيش رامين
بگو حالم که چونانست و چونين
بدان تا خود چه خواهد کرد با من
ز کام دوستان وز کام دشمن
اگر فردا بخواهد رفت با شاه
حديث زندگانى گشت کوتاه
بگو با اين همه درد جدايى
که خواهد بود زنده تا تو آيى
نگر تا روى را از من نتابى
که تا آيى مرا زنده نيابى
ز بهر آنکه تا مانى به خانه
به دست آور ز گيتى يک بهانه
مرو با شاه و ايدر باش خرم
تو بى غم باش او را دار در غم
ترا بايد که باشد نيک بختى
مرو را سال و مه کورى و سختى
بشد دايه همان گه پيش رامين
نمک کرد اين سخن بر ريش رامين
پيام ويس يک يک گفت با رام
تو گفتى ناوکى بود آن نه پيغام
گرفت از غم دل رامين تپيدن
سرشک خونش از مژگان چکيدن
زمانى بر جدايى زار بگريست
ز بهر آنکه در زارى همى زيست
گهى رنج و گهى درد و گهى بيم
ز دست هجر دل گشته به دو نيم
پس آنگه گفت با دايه که موبد
ازين نه نيک با من گفت و نى بد
نه خود گفت و نه آگاهى فرستاد
مگر وى را فرامش گشتم از ياد
گر ايدون کم بفرمايد برفتن
بهانه آنگهى شايد گرفتن
چو او شد من به مرو اندر بپايم
بهانه سازم از درد دو پايم
مرا پوزش بود ناکردن راه
که گويم شاه بود از دردم آگاه
مرا نخچير باشد رامش افزاى
وليکن راه نتوان کرد بى پاى
گمان بردم که داند شهريارم
که من خود دردمند و زاروارم
ازين رويم نداد آگاهى راه
بماندم لاجرم بر گاه بى شاه
مرا گر راست آيد اين گمانى
بمانم در بهشت اين جهانى
چو دايه ويس را اين آگهى داد
تو گفتى مژده شاهنشهى داد
بى انده شد روان مهرجويش
به بار آمد گل شادى ز رويش
چو گردون کوه را استام زر داد
زمين را نيز فرش پرگهر داد
خروش آمد ز دز رويينه خم را
دراى و ناى و کوس و گاودم را
بجوشيدند گردان و سواران
چو از شاخ درختان نوبهاران
همى آمد ز مرو انبوه لشکر
چنان کز ژرف دريا موج منکر
به پيش شاه رفت آزاده رامين
نکرده ساز ره بر رسم آيين
شهنشه پيش گردان دلاور
بدو گفت اين چه نيرنگست ديگر
چرا بى ساز رفتن آمدستى
دگرباره مگر نالان شدستى
برو بستان ز گنجور آنچه بايد
که ما را صيد بى تو خوش نيايد
بشد رامين ز پيش شاه ناکام
چو ماهى کش بود صدشست در کام
چو رامين راه گرگان را کمر بست
تو گفتى گرگ ميشش را جگر خست
به ناکامى به راه افتاد رامين
جگرخسته به تير و دل به زوبين
چو آگه گشت ويس از رفتن رام
برفت از جان او يکباره آرام
دلى خو کرده در شادى و در ناز
کنون چون کبگ شد در چنگل باز
غريوان با دل سوزان همى گفت
نواى زار بر ناديدن جفت
چرا تيمار تنهايى ندارم
چرا ياقوت بر رويم نبارم
نيابم يار چون يار نخستين
نکارم مهر همچون مهر پيشين
مرا بى دوست خامش بودن آهوست
گرستن بر جدايى سخت نيکوست
اگر باور ندارى دايه دردم
ببين اين اشک سرخ و روى زردم
سخت هست اشک من ديده زبانم
همى گويد همه کس را نهانم
به يک دل چون کشم اين رنج و تيمار
که باشد زو همه دلها گرانبار
ز جان خويش نالم نه ز دلبر
که دلبر رفت او چون ماند ايدر
دل بى صبر چون آرام يابد
که با صبر اين بلا هم برنتابد
چو رامين را بديد از گوشه بام
به راه افتاده با موبد به ناکام
ميانى چون کناغ پرنيانى
برو بسته کمربند کيانى
غبار راه بر زلفش نشسته
ز داغ دوست رنگ از رخ گسسته
نگار خويش را ناکرده پدرود
چو گمره در کوير و غرقه در رود
دل ويسه ز ديدارش برآشفت
در آن آشفتگى با دل همى گفت
درود از من نگار سعترى را
درود از من سوار لشکرى را
درود از من رفيق مهربان را
درود از من امير نيکوان را
مرا پدرود ناکرده برفتى
همانا دل ز مهرم برگرفتى
تو با لشکر برفتى واى جانم
که آمد لشکرى از اندوهانم
ببستم دل به صد زنجير پولاد
همه بگسست و با تو در ره افتاد
اگر جانم بماند در جدايى
بگريم در جدايى تا تو آيى
فرستم ميغها از دود جانم
درو آب از سرشک ديدگانم
کنم پرآب و سبزى جايگاهت
به باران گرد بنشانم ز راهت
کجا روى تو باشد چون بهاران
بهاران را ببايد ابر و باران
چو رامين رفت يک منزل از آن راه
نبود از بى دلى از راه آگاه
ز بس انديشه ها کش بود در دل
نبود آگاه تا آمد به منزل
به راه اندر همى ناليد بسيار
نباشد بس عجب ناله ز بيمار
در آن ناله سخنهايى همى گفت
که آن گويد که تنها ماند از جفت
شبى چون دوش ديدم در زمانه
که بوسه تير بود و لب نشانه
کنون روزى همى بينم چو امروز
که آهو گشت جانم عشق تو يوز
کجا شد خرمى و ناز دوشين
عقيق شکرين و در نوشين
ز دل شسته جفاى سال چندين
حريرين سينه و دو نار سيمين
ز روى دوست بر رويم گلستان
شب تاريک ازو چون روز رخشان
شبى چونان بديده ديدگانم
چنين روزى بديدن چون توانم
نه روزست اين که آتشگاه جانست
بلاى روزگار عاشقانست
مبادا هيچ عاشق را چنين روز
ز سختى صبرپرداز و روان سوز
همانا گر بباشد دهر کيال
بپيمايد ازين يک روز صدسال
چو شاهنشه فرود آمد به منزل
به پيش شاه شد رامين بى دل
هزاران گونه بر رويش گوا بود
که او را صبر و هوش از تن جدا بود
نه رامش کرد با شاه و نه مى خواست
بهانه کرد درد پا و برخاست
وزان پس روز تا شب همچنين بود
دلش گفتى که با جانش به کين بود
روان پردرد و رخ پرگرد بودش
همه تن دل همه دل درد بودش