چو يک مه ويس و رامين شاد بودند
به باغ عشق چون شمشاد بودند
جهان خوش گشت و کم شد برف و سرما
درآمد باز پيش آهنگ گرما
به ويسه گفت رامين زود ما را
به شه برگشت بايد آشکارا
ز پيش آنکه راز ما بداند
کجا زين بيش پوشيده نماند
چو زين چاره بينديشيد گربز
شبى پنهان فرود آمد از آن دز
يکى منزل زمين از مرو بگذشت
چو روز آمد دگرره باز پس گشت
همى شد بر ره مرو آشکاره
به دروازه درون شد يکسواره
هم اندر گرد راه و جامه راه
همى شد راست تا پيش شهنشاه
خبر دادند شاهنشاه را زود
که خورشيد بزرگى روى بنمود
جهان افروز رامين آمد از راه
به پيکر همچو سروى بر سرش ماه
به راه آسيب سرما خورده يکچند
بفرسوده کمرگاه از کمربند
چو پيش شاه شد آزاده رامين
نيايش را دوتا شد سرو سيمين
شهنشه شاد شد چون روى او ديد
هم از راه و هم از روزش بپرسيد
جهان افروز رامين گفت: شاها
نکو ناما به شاهى نيک خواها
ترا جاويد بادا بخت پيروز
ز بهروزيت بدخواه تو بدروز
ز هر کامى فزونتر باد کامت
ز هر نامى نکوتر باد نامت
به نيکى روزگارت جاودان باد
به شاهى بخت نيکت کامران باد
دلى بايد مه از کوه دماوند
که بشکيبد ز ديدار خداوند
مرا در کودکى تو پروريدى
کنونم سر به پروين برکشيدى
تو دادستى مرا هم جان و هم جاه
مرا هم بابى و هم نامور شاه
گر از ناديدنت بى باک باشم
به گوهر دان که من ناپاک باشم
مرا دربان سزد بر رفته کيوان
اگر باشم به درگاه تو دربان
چرا از تو شکيبايى نمايم
که با درد جدايى برنيايم
به فرمانت شدم شاها به گرگان
تهى کردم که و دشتش ز گرگان
کهستان را چنان کردم به شمشير
که آهو را همى فرمان برد شير
ز موصل تا به شام و تا به ارمن
شهنشه را نماندست ايچ دشمن
به فر شاه حال من چنانست
که پيشم کمترين بنده جهانست
همه چيزى به من دادست دادار
مگر ديدار شاه نام بردار
چو از ديده شاهنشه جدايم
تو گويى در دهان اژدهايم
خداى آسمان هرچند رادست
همه چيزى به يک بنده ندادست
چو بودم روز و شب سخت آرزومند
به جان افزاى ديدار خداوند
چنين تنها خراميدم ز گوراب
شتابان همچو از کهسار سيلاب
به راه اندر همه نخچير کردم
چو شيران سيه نخچير خوردم
کنون تا فر اين درگاه ديدم
به شادى شاه را برگاه ديدم
دلم باغ بهاران گشت گويى
يکى جانم هزاران گشت گويى
ز دولت يافتم همواره اوميد
نهادم تخت را بر تاج خورشيد
سه مه خواهم به پيش شاه خوردن
پس آنگه باز عزم راه کردن
وگر کارى جزين فرمايدم شاه
نيابم بهتر از فرمان او راه
چنان فرمان او را پيش دارم
کجا فرمان او را جان سپارم
من آن گه زنده باشم زى خردمند
که جان بدهم به فرمان خداوند
چو شاهنشاه بشنيد اين سخن زو
سخنهاى به هم آورده نيکو
بدو گفت اينکه کردى خوب کردى
نمودى راستى و شيرمردى
مرا ديدار تو باشد دل افروز
ازو سيرى کجا يابم به يک روز
کنون بارى زمستانست و سرماست
نبايد روز و شب جز رود و مى خواست
چو آيد روزگار نوبهاران
ترا در ره بسى باشند ياران
من آيم با تو تا گرگان به نخچير
که باشد در بهاران خانه دلگير
کنون رو برکش از تن جامه راه
به گرمابه شو و جامه دگرخواه
چو رامين بازگشت از پيش او شاد
شهنشاهش بسى خلعت فرستاد
سه ماه آنجا بماند آزاده رامين
نديدش جز هواى دل جهان بين
همه آن داد بختش کاو پسنديد
نهانى ويس دلبر را همى ديد
به پيروزى هواى دل همى راند
هواش از شاه پوشيده همى ماند
هميشه ويس را ديدى نهانى
چنان کز وى نبردى شه گمانى