دگر باره سمن بر ويس مهروى
گشاد آواز مشک از عنبرين موى
جوابش داد ويس ماه رخسار
بت زنجير زلف نوش گفتار
برو راما و دل خوش کن به دورى
برين آتش فشان آب صبورى
سخن هر چند کم گويى ترا به
ترا هر چند کم بينم مرا به
روان را رنج بيهوده نمايى
هر آن گه کازموده آزمايى
نه من آشفته هوش و سست رايم
که چندين آزموده آزمايم
بس است اين داغ کم بر دل نهادى
بس است اين چشمه کز چشمم گشادى
اگر صد سال گبر آتش فروزد
سرانجامش همان آتش بسوزد
چه ناکس پرور و چه گرگ پرور
به کوشش به نگردد هيچ گوهر
ترا زين پيش بسيار آزومدم
تو گويى گزدم و مار آزمودم
اگر تو رام بودى از نمايش
نمودى گوهر اندر آزمايش
يکى نيمه ز من شد زندگانى
ميان درد و ننگ جاودانى
به ديگر نيمه خواهم بود دلشاد
نخواهم داد او را نيز بر باد
از آن پيشين وفا کشتن چه دارم
که تا زين پس وفايت نيز کارم
نورزم مهر بى مهران ازين بيش
که نه دشمن شدستم با تن خويش
که نه مادر مرا از بهر تو زاد
و يا ايزد مرا يکسر به تو داد
نه بس تيمار دهساله که بردم
و يا اندوه بيهوده که خوردم
وفا زان بيش چون باشد که جستم
چه دارم زان وفا جستن به دستم
وفا کردم ز پيش و به نکردم
ازيرا با دلى پرداغ و دردم
همه کس از جفا گردد پشيمان
من آنم کز وفا گشتم بدين سان
وفا آورد چندين رنج بر من
که نوشم زهر گشت و دوست دشمن
دلى خود چند باشد تاش چندين
رسد آسيب و رنج از مهر و از کين
اگر کوهى بدى از سنگ و آهن
نماندستى کنون يک ذره در تن
اگر خود راى دارم مهرجويى
بدين دل مهر چون ورزم نگويى
دلى رسته ز بيم و جسته از دام
دگر ره کى نهد در دام تو گام