نگارا، سرو قدا، ماهرويا
بهشتى پيکرا، زنجير مويا
ز بى رحمى مرا تا کى نمايى
دريغ دورى و درد جدايى
به جان تو که اين نامه بخوانى
يکايک حالهاى من بدانى
مداد و خون دل در هم سرشتم
پس آنگه اين جفانامه نوشتم
جفانامه نهادم نام نامه
که بر وى خون همى باريد خامه
چو ياد آمد مرا آن بى وفايى
که از تو ديده ام روز جدايى
ز هفت اندام من آتش برافروخت
قلمها را در انگشتم همى سوخت
چو بى تدبير و بى چاره بماندم
ز ديده بر قلم باران فشاندم
بدين چاره رهانيدم قلم را
نبشتم قصه جان دژم را
ببين اين حرفهاى پژمريده
همه نقطه بريشان خون ديده
خط نامه چو بخت من سياهست
همان نونش چو پشت من دو تا هست
جهان حلقه شده بر من چو ميمش
اميد من شکسته همچو جيمش
چرا چو لام نامه قد دوتاست
ترا همچون الفها قامت راست
من و تو هر دو خواهم مست و خرم
بسان لام الف پيچيده برهم
جفايت گشت پيشه اى جفاجوى
چوکاف نامه بن بسته يکى کوى
همى گويم که از پيشت گذر نيست
ترا زين کوى بن بسته خبر نيست
سر نامه به نام کردگارست
خداوندى که بر ما کامگارست
در مهر تو بر من او گشادست
وفا در جان من هم او نهادست
به کار خويش ياور کردم او را
و با نامه شفيع آوردم او را
اگر دانى شفيع و ياورم را
ببخشاى اين دل بى داورم را
نه دارم من شفيع از ايزدم بيش
نه خواهشگر فزون از نامه خويش
تو از من پيش ازين زنهار جستى
ز باغ عارضم گلنار جستى
اگر من سر در آوردم به دامت
پذيرفتم همه گونه پيامت
تو نيز اکنون مکن محکم کمانى
به دل ياد ار مهر ساليانى
چو اين نامه بخوانى زان بينديش
که نازم گرگ بود و جان تو ميش
کنون از چنگ گرگ من برستى
چو گرگ اندر کار من نشستى
چو اين نامه بخوانى زان به ياد آر
که بختت خفته بود و عشق من مار
کنون از خواب خوش بيدار گشتى
منت خفته شدم تو مار گشتى
بخوان اين نامه با زنهار چندين
نگر تا ديده اى آزار چندين
من آن يارم چنان بر تو گرامى
که کردم با تو چندان شادکامى
من آن يارم چنان بر تو نيازى
که کردم با تو چندان عشق بازى
کنون نامه همى بايد نوشتن
بدين بيچارگى خرسند گشتن
در آن جايى که بودم شاه و مهتر
ز بخت بد شدستم خوار و کهتر
مرا بينيد وز من پند گيريد
دگر در مهر خواهش مه پذيريد
مرا بينيد هر که هوشياريد
دگر مهر کسان در دل مکاريد
نگارا خود ترا اين سرزنش بس
که باشد در جهان نام تو ناکس
چگويد هر که اين نامه بخواند
وزين نامه نهان ما بداند
مرا گويد عفالله اى وفادار
که چندين جست مهر بى وفا يار
ترا گويد جزا الله اى جفاجوى
که خود در تو نبود از مردمى بوى
رسيد اين نامه دلبر به پايان
مرا با تو سخن مانده فراوان
بناليدم بسى از روزگاران
هنوز اين نيست يکى از هزاران
عتابم با تو هرگز سرنيايد
وزين گفتار کامم برنيايد
همى تا با تو گويم يافه گفتار
روم لابه کنم در پيش دادار
شوم فرياد خوانم بر در آن
که نه حاجب بود او را نه دربان
ازو خواهم نه از تو روشنايى
وزو جويم نه از تو آشنايى
درى کاو بست بر من او گشايد
گشاينده جز اويم کس نبايد
ببرم دل ز هر چيزى وزو نه
که او از هر چه در گيتى مرا به