سر نامه به نام ويس بت روى
مه سوسن بر و مهر سمن بوى
بت پيلستگين و ماه سيمين
نگار قندهار و شمسه چين
درخت پر گل و باغ بهارى
بهار خرم و ماه حصارى
ستون نقره و پيرايه تاج
سهى سرو بلورين گنبد عاج
نبيد خوشگوار و داروى هوش
بهشت خرمى و چشمه نوش
گل خوشبوى و مرواريد خوشاب
پرند شاهوار و گوهر ناب
خور ايوان و مهتاب شبستان
ستاره طارم و شاخ گلستان
مرا بى تو مبادا زندگانى
ترا اورنگ بادا جاودانى
نيارم ماه رخسار تو ديدن
نيارم نوش گفتارت شنيدن
گنهکارم همى ترسم که با من
کنى کارى که باشد کام دشمن
اگرچه اين گناه از بن مرا نيست
گنه بر تو نهادن هم روا نيست
ستنبه ديو هجران را تو خواندى
بدان گاهى که از پيشم براندى
به مهر اندر نمودى زودسيرى
مرا دادى به خودکامى دليرى
گمان من به مهر تو نه اين بود
گمانت آسمان بردم زمين بود
تو خود دانى که من در مهربانى
بنا کردم سراى جاودانى
تو ويران کردى آن خرم سرايم
که بود از خرمى شادى فزايم
گناه تست و گويم بى گناهى
خداوندى کنى تو هر چه خواهى
نهادم دل بدان سان کم تو دارى
ز تو فرمان و از من بردبارى
نگارا گرچه از تو دور گشتم
دلم را به نوا زى تو بهشتم
نواى من نشسته در بر تو
چگونه سرکشم از چنبر تو
به جان تو که تا از تو جدايم
تو گويى در دهان اژدهايم
دلى دارم ز هجران تو پردرد
گوا دارم برو دوگونه زرد
اگر پيش تو بگذارم گوايان
بيارم با گوايان آشنايان
دو چشم سيل بارم آشنا بس
دو مرد آشنا را دو گوا بس
به زر اندوده بينى دو گوايم
به خون آلوده بينى آشنايم
چو بنمايم ترا ديدار ايشان
بدانى راستى گفتار ايشان
ز من جز راستى هرگز نبينى
مرا در راستى عاجز نبينى
جفا کردى جفا ديدى جفا را
وفا کن تا وفا بينى وفا را
کنون کز خويشتن سوزش نمودى
جفاى رفته را پوزش نمودى
ز سر گيرم وفا و مهربانى
کنم در کار مهرت زندگانى
ترا دانم ندانم ديگران را
ترا خواهم نخواهم اين و آن را
فرو شويم ز دل زنگ جفايت
به دو ديده بخرم خاک پايت
نکاهم مهر تو گر تو بکاهى
ترا بخشم دل و جان گر بخواهى
چرا جويم ز روى تو جدايى
چرا برم ز خورشيد آشنايى
چرا از مهر زلفينت بتابم
ز مشک تبتى خوشتر چه يابم
بهشت و حور خواهد دل ز يزدان
مرا ماها تو هم اينى و هم آن
چه باشد گر برم در عشق تو رنج
نشايد يافت بى رنج از جهان گنج
بيا تا اين جهان را باد داريم
ز روز رفته هرگز ياد ناريم
تو با من باش همچون رنگ با زر
که من با تو بوم چون نور با خور
تو با من باش همچون رنگ با مل
که من با تو بوم چون بوى با گل
ترا بى من نباشد شادمانى
مرا بى تو نباشد کامرانى
مرا خنجر چو ابر زهربارست
ترا غمزه چو تير دل گذارست
چو باشد تير تو با خنجر من
کجا زنده بماند هيچ دشمن
همى تا در جهان دريا و رودست
ترا از من به هر نيکى درودست
نبشتم پاسخ تو بر سر راه
سخنها کردم اندر نامه کوتاه
کجا من در پس نامه دوانم
اگر صدبند دارم بگسلانم
چنان آيم شتابنده درين راه
که تير اندر هوا و سنگ در چاه
چو انجاميده شد گفتار رامين
چو باد از پيش او برگشت آذين
جهان افروز رامين از پس اوى
چو چوگان دار تازان از پس گوى
گرفته هر دو هنجار خراسان
بريشان گشته رنج راه آسان
چنان دو تير پران بر نشانه
ميان هر دوان روزى ميانه