اگر چه عشق سرتاسر زيانست
همه رنج تن و درد روانست
دو شادى هست او را در دو هنگام
يکى شادى گه نامه ست و پيغام
دگر شادى دم ديدار دلبر
دو شادى بسته با تيمار بى مر
نباشد همچو عاشق هيچ رنجور
بخاصه کز بر جانان بود دور
نشسته روز و شب چون ديدبانان
به راه نامه و پيغام جانان
سمن بر ويس بى دل بود چونين
نشسته روز و شب بر راه آذين
چو کشت تشنه بر اوميد باران
و يا بيمار بر اوميد درمان
چو آذين را بديد از دور تازان
چو باغ از باد نيسان گشت نازان
چنان خرم شد از ديدار آذين
که گفتى يافت ملک مصر يا چين
يکايک ياد کرد آذين که چون ديد
نهيب عشق رامين را فزون ديد
بگفت آن غم که او را از هوا بود
بر آن گفتار او نامه گوا بود
همان کرد اى عجب ويس سمن بوى
که رامين کرده بد با نامه اوى
چو زو بستد هزاران بوسه دادش
گهى بر چشم و گه بر دل نهادش
به شيرين بوسگانش کرد شيرين
به مشکين زلفکانش کرد مشکين
پس آنگه نامه را بگشاد و برخواند
تو گفتى کو ز شادى جان برافشاند
دو روز آن نامه را از دست ننهاد
گهى خواند و گهى بوسه همى داد
همى تا در رسيد از راه رامين
نديم و غمگسارش بود آذين
پس آنگه روى مه پيکر بياراست
سر مشکين گله بر گل بپيراست
نهاد از زر و گوهر تاج بر سر
چو خورشيدى که از مه دارد افسر
خز و ديباى گوناگون بپوشيد
فروغ مهر بر گردون بپوشيد
رخش گفتى نگار اندر نگارست
تنش گفتى بهار اندر بهارست
دو زلفش مايه صد شهر عطار
لبانش داروى صدشهر بيمار
به روى آشوب دلهاى جوانان
به زلف آسيب جان مهربانان
به سرين برشکسته زلف پرچين
شکستستند گويى زنگ بر چين
نگارى بود کرده سخت زيبا
ز مشک و شکر و گلبرگ و ديبا
بهشتى بود گل بوى و وشى رنگ
ز کام و راحت و گشى و فرهنگ
دو زلف از بوى و خم چون عنبر و جيم
دهانى همچو تنگ شکر و ميم
شکفته بر کنار جيم نسرين
نهفته در ميان ميم پروين
چنين ماهى اسير مهر گشته
تن سيمينش زرين چهر گشته
نگارى بود گفتى نغز و دلکش
نهاده دست مهر او را بر آتش
شتابش را تب اندر دل فتاده
نشاطش را خر اندر گل فتاده
رسيده کارد هجران باستخوانش
فتاده لشکر غم بر روانش
به بام گوشک موبد بر بمانده
به هر راهى يکى ديده نشانده
بسان دانه بر تابه بى آرام
بمانده چشم بر راه دلارام
شب آمد ماهتاب او نيامد
به شب آرام و خواب او نيامد
تو گفتى بستر ديباش هموار
به زيرش همچو گلبن بود پرخار
سحرگه ساعتى جانش برآسود
دلش بيهوش گشت و چشم بغنود
بجست از خواب همچون ديوزد مرد
يکى آه از دل نادان برآورد
گرفتش دايه و گفتش چه بودت
ستنبه ديو بدخو چه نمودت
سمن بر ويس لرزان گشت چون بيد
چو در آب روان در عکس خورشيد
به دايه گفت هرگز مهر ديدى
چو مهر من به گيتى يا شنيدى
نديدستم شبى هرگز چو امشب
که آمد جان من صدباره بر لب
تو گويى زير من منسوج بستر
به مار و گزدم آگندست يکسر
مرا بخت دژم چون شب سياهست
شب بخت مرا رامين چو ماهست
سياهى از شبم آنگه زدايد
که ماه بخت من چهره نمايد
کنون در خواب ديدم ماه رويش
جهان پرمشک و عنبر کرده مويش
چنان ديدم که دست من گرفتى
بدان ياقوت قندآلود گفتى
به خواب اندر بپرسش آمدستم
که از بدخواه تو ترسان شدستم
به بيدارى نيايم زانکه دشمن
نگه دارد ترا همواره از من
ترا از من نگه دارند محکم
روان را چون نگه دارند از هم
مرا بنماى رويت تا ببينم
که من از داغ روى تو چنينم
مترس اکنون و تنگ اندر برم گير
که بس خوش باشد اندر هم مى و شير
برم از زلفکانت عنبرين کن
لبم از بوسگانت شکرين کن
به سنگين دل وفا و مهر من جوى
به نوشين لب نوازشهاى من گوى
مکن تندى که از تو باشد آهو
بهشت از روى نيکو خوى نيکو
من اندر خواب روى دوست ديدم
سخنهاى چنين از وى شنيدم
چرا بى صبر و بى چاره نباشم
چرا همواره غمخوار نباشم
مرا تا بخت از آن مه دور دارد
بدين غم هر کسم معذور دارد