به پاسخ گفت ويس ماه پيکر
که از حنظل نشايد کرد شکر
حرير مهربانى نايد از سنگ
نبيد ارغوانى نايد از بنگ
نگردد موم هرگز هيچ آهن
نگردد دوست هرگز هيچ دشمن
نگرداند مرا باد تو از پاى
نجنباند مرا زور تو از جاى
به گفتار تو من خرم نگردم
به ديدار تو من بى غم نگردم
مرا در دل بماند از تو يکى درد
که درمانش به افسون نه توان کرد
مرا در جان فگندى زنگ آزار
زدودن کى توان آن را به گفتار
جفاهاى تو در گوشم نشستست
ره ديگر سخن بر وى ببستست
تو آگندى به دست خويش گوشم
سخنهاى تو اکنون چون نيوشم
بسى بودم به روز وصل خندان
بسى بودم به درد هجر گريان
کنون نه گرايه ام آيد نه خنده
که جانم مهر دل را نيست بنده
دلم رو به بد اکنون شير گشتست
که از چون تو رفيقى سير گشتست
فرو مرد آن چراغ مهر و اوميد
که روشن تر بد اندر دل ز خورشيد
برفت آن دل که بودى دشمن من
همه چيزى دگر شد در تن من
همان چشمم که ديدى رنگ رويت
و يا گوشم شنيدى گفت وگويت
يکى پنداشتى خورشيد ديدى
يکى پنداشتى مژده شنيدى
کنون آن خور به چشمم قير گشتست
همان مژده به گوشم تير گشتست
ندانستم که عاشق کور باشد
کجا بختش هميشه شور باشد
همى گويم کنون اى بخت پيروز
کجا بودى نگويى تا به امروز
تنم را روز فرخنده کنونست
دلم را چشم بيننده کنونست
مزه اکون همى يابم جهان را
خوشى اکنون همى دانم روان را
نخواهم نيز در دام اوفتادن
دو گيتى را به يک ناکس بدادن