چو رامين ديد بانو را دلازار
ز لب بارنده زهرآلود گفتار
هزاران گونه لابه کرد و پوزش
ز جان پرنهيب از درد و سوزش
بدو گفت: اى بهار مهربانان
به چهره آفتاب دل ستانان
بهشت دلبران اورنگ شاهان
طراز نيکوان سالار ماهان
ستاره بامداد و ماه روشن
چراغ کشور و خورشيد برزن
گل صد گنبد و آزاده سوسن
خداوند من وکام دل من
چرا چندين به خون من شتابى
چرا رويت همى از من بتابى
منم رامين ترا با جان برابر
توى ويسه مرا از جان فزونتر
منم رامين ترا شايسته کهتر
تويى ويسه مرا بايسته مهتر
منم رامين که شاه بى دلانم
ز مهر تو به گيتى داستانم
توى ويسه که ماه نيکوانى
به چشم و زلف شاه جاودانى
همانم من که تو ديدى همانم
همان شايسته يار مهربانم
همانم من که بودم تو نه آنى
چرا بر من نماى دل گرانى
مگر کردى به گفت دشمنان گوش
که زى تو تلخ شد آن مهر چون نوش
مگر سوگندها به دروغ کردى
مگر زنهار با جانم بخوردى
مگر يکدل شدى با دشمن من
مگر آتش زدى در خرمن من
دريغ آن مهر و آن اميدوارى
که جانم را بد اندر مهرکارى
بکشتم عشق در باغ جوانى
به جان خويش کردم باغبانى
همى ورزيد باغم با دل شاد
چنان کز ديدگان آبش همى داد
نه يک شب خفت و نه يک روز آسود
به رنج باغبانى در بفرسود
چو آمد نوبهار وصل روشن
برآمد لاله و خيرى و سوسن
ز گل بود اندرو صدجاى توده
دمان بويش چو بوى مشک سوده
چنار و بدى او شد سايه گستر
چنان چون مورد و سروش شاخ پرور
شکفته شد دگرگونه درختان
ز خوبى همچو کام نيکبختان
به بانگ آمد درو قمرى و بلبل
دگر مرغان برآوردند غلغل
وفا پيرامنش آهيخت ديوار
نه ديوارى که کوهى نام بردار
به پاى کوه نوشين رودبارى
به گرد رود زرين مرغزارى
ز رامش بود کيگ کوهسارى
چنان کز رنگ شير مرغزارى
کنون امد زمستان جدايى
بدو در ابر و باد بى وفايى
ز بدبختى در آمد سال و ماهى
که ويران شد درو هر جايگاهى
ز بى آبى در آمد روزگارى
که در وى خشک شد هر رودبارى
نه آن ديوار ماندست و نه آن باغ
نه آن کوه و نه آن رود و نه آن راغ
بدانديشان درختانش بکندند
در و ديوار او بر هم فگندند
رميدند آن همه مرغانش اکنون
چه کبگ از کوه و چه بلبل ز هامون
دريغا آن همه سرو و گل و بيد
دريغا روزگار رنج و اوميد
نه از زر بود مهر ما ز گل بود
که چون بشکست بى بر گشت و بى سود
دل از دل دور گشت و يار از يار
غم اندر غم فزود و کار در کار
به کام دل رسيد از ما بدآموز
که چون ما باد بدفرجام و بد روز
کنون بدگوى ما از رنج ما رست
بياسوده به کام خويش بنشست
نه پيغامبر بود اکنون نه همراز
نه بدگوى و نه بدخواه و نه غماز
نه دايه رنج بيند نه تو تيمار
نه من درد دل و نه موبد آزار
بجز من در ميان کس را گنه نيست
که بخت کس چو بخت من سيه نيست
به ناله زين سيه بخت نگونم
که با او من همه جايى زبونم
مرا گوهر چنان شد پوزش آراى
که آزاده زبون باشد به هر جاى
اگر نه خواستى بختم سياهى
مرا نفريتى ديو تباهى
کسى کاو ديو را باشد به فرمان
به دل چون من بود کور و پشيمان
به جاى عود خام و مشک سارا
گرفته چوب بيد و ريگ صحرا
به جاى زر ناب و در شهوار
به چنگ من سفال و سنگ کهسار
به جاى بادرفتار اسپ تازى
گرفته کم بها اسپ طرازى
نگارا نه همه پنداشتى کن
زمانى دوستى و آشتى کن
اگر کردم جفا و زشت کارى
تو با من کن وفا ومهر و يارى
گناه از بن ترا بود اى دلارام
گرفتارى مرا آمد بفرجام
گناهى را که تو کردى يکى روز
هزاران عذر خواهم از تو امروز
کنم پيش تو چندان لابه زار
که بزدايم ز جانت زنگ آزار
گناه از خويشتن بينم هميشه
کنم تا مرگ با تو عذرپيشه
گهى گويم چو خواهم از تو زنهار
گنهگارم گهنگارم گهنکار
گهى گويم چو خواهم از تو درمان
پشيمانم پشيمانم پشيمان
خداوندى و بر من پادشايى
توانى کم عقوبتها نمايى
وليکن پس کجا باشد کريمى
خداوندى و رادى و رحيمى
اگر بخشايش از من بازگيرى
ز من زارى و پوزش نه پذيرى
همين جا بند درگاه تو گيرم
همى گريم به زارى تا بميرم
به ديگر جاى رفتن چون توانم
که بخشاينده اى چون تو ندانم
مکن ماها و بر جانم ببخشاى
بلا زين بيش بر جانم ميفزاى
چه بود ار من گنه کردم يکى بار
نه جز من نيست در گيتى گنهکار
گناه آيد ز گيهان ديده پيران
خطا آيد ز داننده دبيران
دونده باره هم در سر درآيد
برنده تيغ هم کندى نمايد
گر آمد ناگهان از من خطايى
مرا منماى داغ هر جفايى
منم بنده توى زيبا خداوند
ز بيزارى منه بر پاى من بند
همه جورى توانم بردن از يار
جز آن ز من شود يکباره بيزار
مرا کورى به از هجر تو ديدن
مرا کرى به از طعنت شنيدن
مرا هرگز مبادا از تو دورى
ترا هرگز مباد از من صبورى
نگارا تا تو بر من دل گرانى
به چشم من سبک شد زندگانى
هميشه دل گران باشى به بيداد
گران باشد هميشه سنگ و پولاد
نباشد مهرت اندر دل گه جنگ
نباشد آب در پولاد و در سنگ
مرا خود از دلت آتش درافتاد
که خود آتش فتد از سنگ و پولاد
بر آتش سوز گرد آيد همه کس
تو هم فرياد آتش سوز من رس
اگر دريا برين آتش فشانى
نيايد آتشم را زو زيانى
جهان پردود گشت از دود جانم
چو بختم شد به تاريکى جهانم
جهان بر من همى گريد بدين سان
ازيرا امشب اين برفست و باران
به آتشگاه مى ماند درونم
به کوه برف مى ماند برونم
بدين گونه تنم را مهر کردست
که نيمى سوخته نيمى فسردست
چو من بر آسمان خود يک فرشتست
که ايزد ز آتش و برفش سرشتست
نشد برف من از آتش گدازان
که ديد آتش چنين با برف سازان
کسى کاو را وفا با جان سرشتست
به برف اندر بکشتن سخت زشتست
گمان بردم که از آتش رهانى
ندانستم که در برفم نشانى
منم مهمانت اى ماه دو هفته
به دو هفته دو ماهه راه رفته
به مهمانان همه خوبى پسندند
نه زين سان در ميان برف بندند
اگر شد کشتنم بر چشمت آسان
به برف اندر مکش بارى بدين سان