چو بيرون آمد از دروازه خرم
شد از تيمار هجرش نيمه اى کم
چو بادى از کهستان بردميدى
بهشتى بوى خوش زى او رسيدى
خوشا راها که باشد راه ايشان
که دارند در سفر هنجار جانان
اگرچه صعب راهى پيش دارند
مران را گلشن و طارم شمارند
هر آن کش راه باشد بى کران تر
به روى دوست باشد شادمان تر
اگرچه راه ناپدرام باشد
بپدرامد چو خوش فرجام باشد
چنان چون راه مهرافزاى رامين
چو کارى تلخ کش انجام شيرين
وزو ناکام ويس ماه پيکر
بپژمرده چو برگ از ماه آذر
زمين ماه بر وى چاه گشته
گل رويش به رنگ کاه گشته
سراسر زيور از تن برگشاده
همه پيرايه ها يک سو نهاده
ز خورد و خواب و از شادى بريده
هواى دل برو پرده دريده
همه کام جهان در دل شکسته
دل از کام و لبان از خنده بسته
به چشمش روى مادر مار گشته
هميدون مهر ويرو خوار گشته
به روزش مهر بودى مونس روز
چو روى رام تابان و دل افروز
شب تاريک بودى غمگسارش
ز مشکين موى رامين يادگارش
نشسته روز و شب بالاى ايوان
بمانده چشم در راه خراسان
همى گفتى چه بودى گر يکى روز
ازين راه آمدى باد دل افروز
سحرگاهان نسيمى خوش دميدى
پگاه بام رامين در رسيدى
ز پشت رخش رسته چون سهى سرو
مرو را روى بر من پشت بر مرو
گرازان رخش چون طاووس صدرنگ
به پشتش برنشسته نقش ارتنگ
درين انديشه مانده ويس هموار
سپرده تن به رنج و دل به تيمار
يکى روزى نشسته بر لب بام
پگه آنگه که خور بيرون نهد گام
دو خورشيد از خراسان روى بنمود
که از گيتى دوگونه زنگ بزدود
يکى بزدود زنگ شب ز گيهان
يکى بزدود زنگ غم ز جانان
چنان آمد به نزد ويس بانو
که آيد دردمندى پيش دارو
بپيچيدند بر هم مورد و شمشاد
ز شادى هردوان را گريه افتاد
ببوسيدند هر دو ارغوان را
پس آنگه بسدين نوشين لبان را
ز شادى هر دو چون گل برشکفتند
گرفته دست هم در خانه رفتند
به رامين گفت ويس ماه پيکر
رسيدت دل به کام و کان به گوهر
ترا باد اين سراى خسروانى
درو بنشين به ناز و شادمانى
گهى در خانه زلف و جام مى گير
گهى در دشت مرغان گير و نخچير
به نخچير آمدستى از خراسان
به پيش آمد ترا نخچير آسان
ترا من هم گوزنم هم تذروم
چو هم شمشادم و هم زاد سروم
گهى بنشين به پاى سرو و شمشاد
به نخچيرى چو من مى کن دلت شاد
من و تو روز در شادى گذاريم
ز فردا هيچ گونه ياد ناريم
چو روز خوش بود خرم نشينيم
که خود جز خرمى کارى نبينيم
به روز پاک جام نوش گيريم
به شب معشوق در آغوش گيريم
زمانى دل ز شادى برنتابيم
همه کامى بجوييم و بيابيم
هواى دل به پيروزى برانيم
که هم پيروزبخت و هم جوانيم
پس آنگه هر دو کام دل براندند
به شادى هفت مه با هم بماندند
زمستان بود و سرماى کهستان
دو عاشق مست و خرم در شبستان
ميان نعمت و فرمان روايى
نشاط عاشقى و پادشايى
نگر تا کام دل چون خوش براندند
ز شادى ذره اى باقى نماندند