چو با رامين سخنها گفت به گوى
شهنشه نيز با ويس پرى روى
به هشيارى سخنهاى نکو گفت
که بر وى نرم شد سنگين دل جفت
ز هرگونه سخن را ساز مى کرد
به بن مى برد و باز آغاز مى کرد
بدو گفت اى بهار مهرجويان
به چهره آفتاب ماهرويان
چه مايه رنج بردم در هوايت
چه مايه درد خوردم از جفايت
درازآهنگ شد در مهر کارم
که تو بر باد دادى روزگارم
ندانم هيچ خوبى کان ترا نيست
ندانم هيچ نيکى کان مرا نيست
به از ما نيست اکنون در جهان شاه
تو بر خوبان شهى و من شهان شاه
بيا تا هر دو با هم يار باشيم
به شادى هر دو گيتى دار باشيم
به پرده در تو بانو باش و خاتون
که من باشم شه شاهان ز بيرون
مرا نامى بود زين پادشايى
ترا باشد همى فرمان روايى
کجا شهرى و جايى نامدارست
کجا باغى و راغى پرنگارست
ترا بخشم سراسر پادشايى
که اکنون تو به صد چندان سزايى
وزيرانم وزيران تو باشند
دبيرانم دبيران تو باشند
به هر کارى تو فرمان ده بريشان
که ارزانى توى بر داد و فرمان
چو من باشم به مهر تو گرفتار
به جان و دل هوايت را خريدار
که يارد در جهان با تو چخيدن
دل از پيمان و فرمانت بريدن
نگارينا ز من بپذير پندم
که من نيکم به تو نيکى پسندم
نه آنم من که چون تو بدگمانم
همه ناراستى باشد نهانم
روانم دوستى را مهربانست
زبانم راستى را ترجمانست
روانم هر چه جويد مهر جويد
زبانم هر چه گويد راست گويد
ز پاکى مهر بر گفتار من نه
ترا يک راست چون گفتار من نه
اگر با من به مهر دل بسازى
دگر ره نرد بى راهى نبازى
چنان گردى که شاهان زمانه
به درگاهت ببوسند آستانه
وگر با من نگه دارى همين راه
ز من بدتر نباشد هيچ بدخواه
مکن ماها، ز خشم من بپرهيز
که پرهيزد ز خشمم آتش تيز
نگارا شرم دار از روى ويرو
کجا کس را برادر نيست چون او
چرا بر خود پسندى کان هنرجوى
هميشه باشد از ننگت سيه روى
ترا گر زان برادر شرم بودى
مرا پيشت بسى آزرم بودى
چو تو مهر برادر را ندانى
من از تو چون نيوشم مهربانى
چو تو نام نياکان را نپايى
برادر را و مادر را نشايى
من از تو مهر چون اميد دارم
وگر تاج از مه و خورشيد دارم
مرا يکباره اکنون پاسخى ده
به کام دشمنان با بخت مسته
بگو تا در دل سنگين چه دارى
نهال دشمنى يا دوستدارى
که من در مهر تو گشتم ز جان سير
ترا زين پس نپرسم جز به شمشير
نشايد بيش ازين کردن مدارا
که رازم در جهان شد آشکارا