چو شاهنشه ازين نامه بپرداخت
خزينه از گهر وز گنج پرداخت
به شهرو خواسته چندان فرستاد
که نتوان کرد آن در دفترى ياد
صد اشتر بود با مهد و عمارى
دگر پانصد ستر بودند بارى
هميدون پانصد اشتر بود پربار
بر ايشان بارها از جامه شهوار
صد اسپ تازى و سيصد تخاره
ز گوهر همچو گردون پر ستاره
دو صد سرو روان از چين و خلخ
بنفشه زلف و سنبل جعد و گلرخ
به بالا هر يکى چون سرو سيمين
برو بارنده هفتو رنگ و پروين
کمرها بر ميان از گوهر ناب
به سر بر تاج زر و در خوشاب
بهارى بود ازان هر دلستانى
ز رخسارش بدو در گلستانى
همه با ياره و با طوق زرين
سراسر چون دهن شان گوهرآگين
دو صد زرينه افسر بود ديگر
همان صد درج زرين پر ز گوهر
بلورين بود و زرين هفتصد جام
بسان ماه با زهره گه بام
دگر ديباى رومى بيست خروار
به گونه همچو نو بشکفته گلنار
جز اين بسيار چيز گونه گون بود
کجا از وصف و اندازه برون بود
تو گفتى در جهان گوهر نماندست
که نه موبد به شهرو برفشاندست
چو شهرو ديد چندين گونه گون بار
چه از گوهر چه از ديبا و دينار
ز بس نعمت چو مستان گشت بيهوش
پسر را کرد و دختر را فراموش
ز يزدان نيز آمد در دلش بيم
دلش زان نامه شد گفتى به دو نيم
چو گردون ديو شب را بند بگشاد
پس آنگه ماه تابان را بدو داد
بران دز نيز شهرو همچنان کرد
بيامخت آنچه برج آسمان کرد
کجا درگاه دز بر شاه بگشاد
به دز در شد هم آنگه شاه دلشاد