یکی دفتری دیدم از خسروی
بخطی که خوانی ورا پهلوی
نهاده بر موبد موبدان
سر و افسر بخردان و ردان
نبشته برو سرگذشت جهان
از احوال پیشینگان و شهان
همان شرح وستا و زند آن زمان
که آورد زرتشت انوشه روان
همان قصه زادن از مادرش
ازان رفته احوالها بر سرش
کهن گشت این قصه در دست کس
نبود بخواندن برو دست رس
مرا گفت موبد نگه کن بدین
که بهتر آگاه گردی ز دین
وز آنجا یکی بهره بر من بخواند
تو گفتی دلم را بر آتش نشاند
مرا گفت دانش درین روزگار
ز بهر چنین روز آید بکار
همی بینی این قصه های کهن
کز و یاد نارد کسی اصل و بن
ندارد بدین خط کسی دستگاه
بترسم که گردد بیک ره تباه
همان به که این را بنظم آوری
به پاکیزه گفتار و خط دری
ز دانش بیارایی این دین پاک
کنی تازه این رسم و آیین پاک
مگر نو شود این سخن در جهان
بخوانند هرکس ازین داستان
همه کس ببیند ازو راه راست
که در دین پاکیزه و رسم ماست