چو زرتشت بهدین پاکیزه رای
دل آگاه تر شد ز کار خدای
از آن جایگه باز چون بنگرید
یکی کوه از آتش فروزنده دید
چنین بود فرمان آن پر خرد
بر آن آتش تیز هم بگذرد
بر آن تفته آتش چو کوهی بلند
گذر کرد نامد تنش را گزند
وزان پس به فرمان پرودگار
نگر تا چه پیش آمدش گوش دار
دگر ره بسی روی بگداختند
بر آن سینه سیمگون تاختند
یکی موی از اندام وی کم نشد
تن نازکش جای مرهم نشد
دگر باره اشکمش بشکافتند
کشیدند هرچ اندرو یافتند
نهادند بار دگر باز جای
چنان شد کجا بد بامر خدای
کسی را که یزدان بود پشت او
چو آهن بود موم در مشت او
ز آب و ز آتش تنش را چه باک
چو باشد نگهدار یزدان پاک