چو از چار حاجت یکی شد تمام
زراتشت گفت ای شه نیک نام
بفرمای گفتن به اسفندیار
یل نامور مفخر روزگار
که با من به پیش تو پیمان کند
که تا قوت دین یزدان کند
کمر بندد از بهر دین خدای
نیاردش فرمان دین زیر پای
کس کو بود دشمن کردگار
بر آرد ز جان و تن و او دمار
بپیش پدر شد یل اسفندیار
ز زرتشت پذرفت این رنج و کار
چو با وی یکی دست زنهار کرد
ابا دست زنهار سوگند خورد
که باشد زراتشت را یار و پشت
بدست و بتیغ و به لفظ درشت
کسی کو بتابد ز فرمان اوی
برون آرد از کالبد جان اوی
چو در پیش شه با یل اسفندیار
بکردند زین گونه قول و قرار
زراتشت ازانجا دعای دگر
بخواند و بنالید بر دادگر
برون آمد آن اسب را پای راست
بفرمان ایزد بر آنسان که خواست
همه پاک دینان ز داد آفرین
بخواندند بر مرد دین آفرین
چو یک دست و یک پا برون آورید
بشه بر بسی آفرین گسترید