بیامد زراتشت و رفت اندر آب
بدان قوم فرمود کردن شتاب
بدان آب دریا همی تاختند
ابی آنکه جامه ز تن تاختند
چو کشتی رود اندر آب روان
برفتند بر آب دریا چنان
تو گفتی بر آن آب پل بسته بود
بر آن پل گذر کرد زتشت زود
سفندار مذ ماه رفته تمام
به روزی که خوانی انیرانش نام
درین روز زرتشت پاکیزه دین
در آمد سوی حد ایران زمین
یکی جشن بود اندر آن روزگار
بزرگان کشور فزون از شمار
سراسر بدان جشنگاه آمدند
ز شادی و رامش براه آمدند
بدان جشنگه خواست شد زارتشت
در آمد شب و شمع گیتی بکشت
شب تیره تنها بر آن ره بخفت
ولیکن روان با خرد داشت جفت