یکی شاه بود اندر ایام او
کجا بود دوراسرون نام او
سر جادوان بود گمراه بود
ز کار زراتشت آگاه بود
که چون او پدید آید اند جهان
شود جادویها ز عالم نهان
یکی دین پاکیزه پیدا کند
همه جادوان زار و رسوا کند
پذیرند پاکان از او راه او
به خورشید تابان رسد گاه او
بدانرا بر آرد سراسر هلاک
کند آشکارا یکی دین پاک
چو از زادن او خبر یافت شاه
رخش گشت بر گاه مانند کاه
همانگه بنشست بر پشت اسپ
روان شد بر خانه پوسشپ
بیامد به بالین آن شیر خوار
رخی دید ماننده نوبهار
ازو فر یزدان شده تافته
از اسرار او شه خبر یافته
ز دیدار او شاه شد چون زریر
یکی را بفرمود کو را بگیر
گرفتند و آن شاه ناپاک وار
گرفتش یکی خنجر آبدار
بدان تا زراتشت را بر دونیم
کند، دور ماند دل از ترس و بیم
هم اندر زمان خشک شد دست شاه
بفرمان جان پرور نیک خواه
پدید آمد اندر تنش رنج و درد
تو گفتی که با مرگ شد هم نبرد
بناکام چون شاه رنجور شد
همانگه ز بالین او دور شد
کرا باشد ایزد نگهدار و یار
ز هر بد شود جان او رستگار
همه جادوان زار و حیران شدند
وزان کار چون مار پیچان شدند
برفتند از آنجا بفرمان شاه
ز رنجه تن شاه و دل پرز آه