شیخ الاسلام گفت: نه حلاج بود چون حسین منصور٭ شاگرد محمد بن یوسف بنا٭ بود باصفهان شیخ عباس فقیر مرا گفت، که عبدالعزیز مرغری گفت، کی بوالحسین مراغی گفت: کی علی حمزهٔ حلاج گفت:
که من بروزگار، بنزدیک محمد یوسف رازه٭ میبودم بسپاهان، و با او مینشستم، و او در علم حلال خوردن، فراوان گفتی، از حکایات او مینوشتم. وقتی از نزدیک وی برفتم، به حج شدم، چون بازگشتم ببصره رسیدم، خبر وفات محمد یوسف ببصره رسید، بغم رسیدم که صفت نتوانم کرد گفتم: صفاهان مرا بر نتابد، ببصره بنشستم بنزدیک شاگردان سهل تستری میبودم. ایشان از وی حکایت میکردند، و از سخنان وی چیزی میگفتند، وقتی که سخنی رفتی که مرا خوش آمدی، و من امی بودم از کسی خواستمی که آن مرا بنوشتی روزی بر کران آب، طهارت میکردم، آن کاغذها از آستین من در آب افتاد و تباه شد، رنجی رسید برمن، کی آنرا از روزگار دراز، فرا جمع کرده بودم. آن شب سهل تستری٭ را بخواب دیدم، مرا گفت: ای مبارک! رنجه شدی؟ که آن دفترهای تو در آب افتاد. گفتم: آری ای استاد! گفت حق دوستی از سخنان، و حق اللّه از خود طلب نکنی، و حق دوستان او. گفتم: ای استاد! مرا طاقت این نیست. درین سخن بودیم، که مصطفی را دیدم ، کی میآمد با جماعتی از یاران از اصحاب صفه من چون او را بدیدم از شادی دویدم فرا پیش او، مصطفی در من خندید گفت: چرا نگویی این صدیق را یعنی سهل تستری را: که دوستی این طایفه و این سخنان، خود عین حقیقت است. بدان میمانست، کی مصطفی آمده بود، کی با سهل ازان گوید سهل گفت: استغفراللّه، یا رسول اللّه! مصطفی بخندید بر شادی از خواب بیدار شدم.
شیخ الاسلام گفت: که این کار این کار است دوستی این سخنان و دوستی این قوم، عین این کارست کامستید که انکار برین کار این کار بودید که ار حقیقت هیچیز مجاز نرود.