«شیخ الاسلام گفت قدس اللّه روحه:کی» طاهر مقدسی مردی بزرگ بود در شام از اجلهٔ مشایخ شام و قدیمان ایشان ذوالنون مصری را دیده، و با یحیی جلا٭ صحبت کرده و عالم بوده. ذوالنون ویرا حبرالشام خوانده و گویند که شبلی٭ گفته ویرا.
شیخ الاسلام گفت: که طاهر مقدسی گوید: کی ذوالنون مصری فرامن گفت: العلم فی ذات الحق جهل والکلام فی حقیقة المعرفه حیرة والاشارة عن المشیر شرک.
شیخ الاسلام گفت: کی سخن در دات حق جهل است، که هیچکس را در ذات اللّه سخنی نیست «و روا نبود کی گوید» مگر آنکه گفت خود را، و پیغامبر وی گفت ویرا، و کیفیت آنرا دانستنی نیست، کی جز از تصدیق و تسلیم دران روی نیست، و سخن در حقیقت حیرت است، که او خود را شناسد بحق الحقیقه، دیگر همه عاجزاند و متحیر، و او عجز رهی از معرفت بفضل خویش معرفه میانگارد. و مصطفی میگوید فرا اللّه تعالی در ثناء و دعا: لا بلغ مدحتک و لا احصی ثناء علیک انت کما اثنیت علی نفسک تو بقدر خود، خود را شناسی. دیگر همه عاجز اند و متحیر. و گفت غر ذکره: و لایحیطون به علماً.
اما آنچه دانی، خدای او ایذ یگانهٔ بیهمتا. و اشارت از مشیر شرکست، یعنی شرک خفی شرک کمین در توحید صوفیان، که اشارت را اشارت کنندهٔ بود فرا هست، و او در دوگانگی در ناید، کی در حقیقت هست بحقیقت اوست و بس، دیگر همه عللاند و حدث نمودهٔ ببهانه و بوده و هست او یگانه:
الاکل شییٔ ما خلا اللّه باطل
و کل نعیم دون الجنه زایل
اگر کسی گوید کی در قرآن هوالذی است بسیار، این اشارتست. خود را راست او حاضر، فرا حاضر در حضور میگوید، و می تلقین کند، که او هوالذی نه چنان بود کی غایب غافل میگوید که او. قومی از اشارت گریختند و تلبیس کردند گفتند: که من، اماتا از خود بنه رستند نگفتند کی من. که در دیدهٔ تحقیق وی جز از یکی ننماید در عین وحدانیت حایل وحدث ساقط گشت، آنگه اشارت را جای نماند، مظطر گشت در گفت و عبادت گفت، که من و گوینده نماند و نبود خود، جز که محقق گوید کی من نه او بود و مزدور گوید که او نه او بود، من و او اشارت کردن توحید نبود، که شرک بود، یعنی شرک خفی. نه آن بود کی گویی که او و تویی توحید آن بود که گویی که من تونهٔ او بود همه، تصوف ایشانست، اما نشان این و برهان این حیوة است نه علم درین کار، مرد میگوید که من، آن نه این من ایذ که ایذ فرا یعنی نفس، اما آنکس که در وقت حضرت و مشاهدت، چشم او بعین توحید افتاده بود، هر چه جز حق باطل شده بود، سخن گوید یا چیزی کند، نه او گوینده بود و نه آن زبان او بود، در آن ساعت که کسی آید بر گونهٔ او بکند بتکلف، و علم چنان گوید و کند اللّه پرده او پاره کند. فی مناجاته: الهی! موجود من نه دل برتابد و نه زبانم، عاریت در وجود دیدی من آنم، این من و من هم علت است، لکن من در عبارت ترجمانم، هر من که گویم زور است، اما مستمع را بیحیات نشان دادن چون توانم؟ ار گوینده منم، خشک باد زبانم تا خاموش بود. ارنیوشنده منم گوشم کر باد تا ملامت نه ور گوش بود. ار پس نه منم، گوینده خود میگوید و نیوشنده میشنود، ارجان و دل رفت، گذار تارود، همکنان بوی خودی میزند و من با خود و این سخن در نتوان یافت بفهم و خرد. نه من بعضیام از کل و نه حق متجزی، کل اوست و دیگر همه عاجزی. همه از وی خودی و من از خود دیدم پیروزی. وقت قسمت همه بهره وی خود آن ستدند و من بهرهٔ خود ستدم. همه آتش در خرمن خود زدند، و من آتش در خرمن وی خودی زدم من منم تاوا خودم من نه منم تاوی خودم من از وی خودی چه گویم، که من همه خودم، گاه خودم و گاه در جستن و جوی خودم. هر خود که گفتم آن تو بودی، آن نه منم، گفتم هر سخن که تو شنودی! علم فنا وی خود از خویش، و علم بقا او کی بخود مینازد. مسکین او که از من میشنود بحقیقت، ببهانه ورخود میسازد، نه او خود میبیند و نه وی خود او مینوازد چون نیست با هست نشیند، از نیست باوی چه بازد؟ هر وی خبرکش این قصه شنود، زه یازده بدریا اندازد، و هر ناشکیبا کش خود بشناخت بخود ور وی خودان تازد، او که بخود نیستید آن از خود چون رهد؟ او که با خود دست از وی خودی چون نشان دهد؟ از خود سخن گفتم هر که شنود گفت خود میستاید، من خود باوی خودی چون برابر کنم؟ که از یک قطره و یک ذره دو گیتی میبسزاید، پس بعض کل است و کل ایذر. کونین در وی گم جان و جانور، خرشید آنجاست و اثر ایذر، و عالم ازان کار و سوال بسر، اثر از کل جدا نیست، ایذر جز تو و آنجا جز ازو نیست. منکر این علم در عالم فراوانست، چه سود که غنیمت بدست گرگ و حسرت بدست شنواست این علم سر اللّه و این قوم صاحب اسرار پاسپان را بازار ملوک چه کار؟
و قال طاهر: حدالمعرفة التجرد من النفوس و تدبیرها فیما یجل و یصغر. شیخ الاسلام گفت که: