شیخ الاسلام گفت: که نام وی حماد است غلام بودهبه تینات بودی، تینات دهی است بده فرسنگی مصر، بکوه لبنان بودی و گویند که تینات از مصیصه است از ولایت مغرب و سلمیه. یک دست بوده، زنبیل بافتی بیک دست کس نداند کچون میبافت. ویرا دیدهاند بدو دست چون کسی نبودی. و باشیر موانست داشت ووی زینهار زمین بود در وقت خود، و مشرف بر احوال خلق. در سنه نیف و اربعین و ثلثمائه برفته از دنیا، گویند که اصل وی از عرب بود، به تینات نشست، ویرا آیات و کرامات ظاهر بوده بسیار، صحبت کرده بود با بوعبداللّه جلا و جنید و جز ازو و از مشایخ. و یگانه بوده در طریقت توکل و تیز فراست. بوبکر رازی گوید: که وی این دو بیت انشا کرد برمن:
انحل الحب قلبه والحنین
و محاه الهوی فما یستبین
ما تریة الظنون الا ظنونا
وهذا خفی من ان تریه الظنون
و قال ابوالخیر: حرام علی قلب ماسو ریحب الدنیا ان یسیح فی روح الغیوب.
شیخ الاسلام گفت، که وی گفت: که هر که عمل خود ظاهر کند مرائیست، و هر که حال خود ظاهر کند مدعی است. وی وقتی یکی را دید کی بر آب میرفت وی برکران دریا بود «آن مرد را بدید کی برآب میرفت» گفت: این چه بدعتست، با خشکی آی و میرو. وقتی یکی دید از مشایخ که در هوا میرفت، رکوه در دست. گفت: این چه بدعتست، فرود آی و میرو. آخر بانگ بروی زد آخر، گفت: کجا میروی؟ گفت: بحج. گفت اکنون برو شیخ الاسلام گفت: کرامات فروش تا مرا قبول کنند مغرور است، و کرامت خر، اگر چه بانک سگ نکند سگ است، یعنی حقیقت نه کراماتست ورای آن چیزیست، آن زهاد و ابدال «را» خوش ایذ. صوفی و عارف خود از کرامت مه. وی کرامت کراماتست.
شیخ الاسلام گفت: کی عباس بن محمد الخلال گوید از مرو: کی بوالخیر تیتانی مرا گفت: که مرقع در گردن افگندهٔ! کجا میشوی؟ بطرسوس و بیتالمقدس چرا نه بکنجی بازنشینی روی فرازو کنی. شیخ الاسلام گفت: که آن کنج کجا بود؟ جائی که تونبی.
شیخ الاسلام گفت: که بواخیر تیتانی را پسری بود عیسی نام، بدوستی نام عیسی مریم باز کرده بود، ویرا گفته بود، کی چون عیسی بزمین آید، ویرا از من سلام گوی.
شیخ الاسلام گفت: که بوصالح حدثانی گوید نام وی هارون کی در خانهٔ بوالخیر تیتانی شدم بزیارت، مرا گفت: اکنون سفر کجا میکنی؟ گفتم: بطرسوس، گفت: امسال بکجا نیت داری؟ گفتم: نیت مکه دارم. گفت: اللّه چیزی شما را داد حق آن ندانستید و آنرا نیکو نداشتید شما را در بادیها و دریاها برکند. بوصالح گفت: ای شیخ! حج و غزا میگوئی؟ گفت: آری حج و غزا، چرا سروقت گیرید و بآن باز نشینید.
شیخ الاسلام گفت: که مریدی پیش بوالقاسم خلال مروزی شد از وی دستوری خواست که بسفر شوم. پیر گفت: چرا میروی؟ گفت: آب که نرود تیره گردد. پیر گفت: خود دریا باش، که نرود تیره نگردد. حسن گوید خادم بوالخیر تیناتی: که روزی شیخ نشسته بود گفت و علیکم السلام. گفتم با فرشتگان میگوئی؟ گفت: نه کی یکی از فرزندان آدم در هوا میگذشت وبرمن سلام کرد او را جواب دادم.
شیخ الاسلام گفت: که پیری بود نام وی زهیر بن بکیر به رمله بوده عالم و مصنف تنک وقت بوده، مردی جلیل بود او گوید: که بروز گاری مر اموالی فرا چشم نیامدی و بکس نداشتمی، مگر ایشان که باصل از عرب بودی، تا شبی بخواب دیدم حلقه حلقه تا بدر آسمان ازین طایفه جوق جوق، مرا گفتند: پسر بکیر! این همه دیدی، همه موالیاند از عجم، در میان ایشان یک نیست از عرب.
شیخ الاسلام گفت: من سیزده بوالخیر شناس ازین طایفه همه مولایان بودند و سیدان جهان بوالخیر تیناتی و بوالخیر عسقلانی و بوالخیر حمصی و بوالخیر مالکی و بوالخیر حبشی پسین بوالخیر ایذ. شیخ عمو و عباس می فخر کردند بدیدار شیخ بوالخیر حبشی. بمکه بوده مجاور وقتی مردی در مسجد حرام آمد گفت: کجااند اینان که می جوانمردان گویند؟ همه ایناناند یعنی که صوفیان؟ ساعتی بود شیخ بوالخیر میآمد و هیبت در وی وخشم وزردی بر روی وی برون داده چنانکه دانسته بود آن سخن، گفت: میگویند جوانمردان کجااند؟ مردی باید تا جوانمرد بیند.