ز روزگار بجان آمدم ز غم بشتاب
اگر بنالم جای است ازین عنا و عذاب
زمانه میدهدم گوشمال و می زندم
مگر که خیک شد ستم زمانه را دریاب
مثل زنند که شاعر دروغگوی بود
خطاست باری نزد من این مثل نه صواب
بباب مدح خداوندگار و قصه خویش
بجان پاک پیمبر که نیستم کذاب
ایا گزیده اولاد پاک پیغمبر
بجاه خویش بدین قصه برنویس جواب
رسید خیل زمستان و آن تموز برفت
که خلق زنده بی آتش همی شدند کباب
زبر و جود تو دارم تمام جامه تن
تمام بقعه و فرزند خود برونق و آب
بصدر بار تو بردارم از جهان حاجت
اگر بیک لب نان باشد و بیک دم آب
ذئاب وار بهر در نرفتم و نروم
وگر روم ز در تو منافقم چو ذئاب
تو آفتابی و مهتاب دیگران و تبش
زآفتاب توان خواستن نه از مهتاب
بتاب سال و مه ای آفتاب فضل و شرف
بر آسمان سعادت بروزگار شباب
بنای جاه تو آباد باد تا به ابد
سرای دولت اعدای تو خراب و بیاب