هست بر پرورده شکر نعمت پروردگار
واجب از روی دیانت هم نهان هم آشکار
هستم آن پرورده نعمت که اندر عمر خویش
داد نتوانم شمردن نعمت پروردگار
چون شمار نعمت حق را ندانم بر شمرد
کی توانم بر طریق شکر بودن حق گذار
گر زبان شکر دارم صد هزاران نعمتش
تا بعجز خود مقر نایم نگیرد دل قرار
آنچه با من کرد از نیکی خداوند جهان
گفت نتوانم بعمر خود یکی از صد هزار
بر یکی خود شناسا کرد تا بشناسمش
کو یکی بود و یکی باشد نه از روی شمار
کردگار گیتی و پروردگار عالمست
رازق خلق و پدید آرنده لیل و نهار
خالق کونین و هر چیزی که هست اندر دو کون
صانع گردون گردان کردگار نور و نار
مرسل پیغمبران حق بنزد بندگان
ایزد دارالقرار و داور دارالبوار
آنکه از تقدیر و حکم او نشاید بنده را
جز رضا در نیک و بد در هیچ وقت و هیچ کار
هر چه آید بر من از تقدیر او دارم رضا
بنده ام امروز را طاعت نمایم بنده وار
از دلی صافی و طبعی پاک و ایمانی درست
بر ره توحید حق باشم قوی و استوار
از پی توحید او گویم ثنای مصطفی
احمد مختار کو از انبیا بود اختیار
صاحب تاج و لوای حمد و معراج و براق
صاحب فرمان و حج و عز و صاحب ذوالفقار
وز پی حمد و درود وی ثنا گویم بسی
بر امامان پسندیده گزیده هر چهار
کار دین آرایم از تحمید یاران نبی
کار دنیا را برآرایم بمدح شهریار
پادشاه سنجر مغزدین و دنیا آنکه هست
کارهای دین و دنیای من از وی چون نگار
یافتم از خدمت سلطان سلطانان دهر
حشمت و جاه و شکوه و دولت و عز و وقار
هم بفر دولت سلطان اعظم یافتم
خویشتن بر ملک خاقان کامران و کامکار
کار من بالا گرفت از اعتقاد نیک من
کار من هر روز به شد تا برآمد روزگار
مال بخشیدم نکو کردم بحق خاص و عام
خاص من بودم نگفتن خاص دار و عام دار
بر رعیت از حشم نامد بعهد من ستم
باز ماند از عدل من باز شکاری از شکار
عدل ورزیدم بعهد خویش چون همنام خویش
نا بعقبی باشم اندر خلد با همنام یار
مال خود بر کهتران خویشتن کردم فدا
تا فدای من شوند آنگه که باشد گیر و دار
از ره نیک اعتقادی در ره نیکو دلی
خواستم مرکهتران خویشتن را کار و بار
مرکبان تیز تک دادم مر آنها را کجا
جز پیاده می نرفتندی بهر شهر و دیار
در سر آنها قصب بستم که با بسیار جهد
می نبودیشان بپا اندر بجز کهنه ازار
دیبه زربفت پوشانیدم آنها را کجا
بر قبا و پیرهنهاشان نبودی پود و تار
بردگان ترک بخشیدم کسانی را که ترک
جز نتق ناوردشان خط رئیس یادگار
داشتم بر گنجهای گوهر آنها را امین
کز نفایه کس نداند شان سفال آبخوار
بس که بردند از بر من آشکارا و نهان
کیسه ها سیم حلال و بدره ها زر عیار
همچو موران مال من در لانه خود کرده جمع
وانگهی کردند بر من تیز دندانها چو مار
حق مال و نعمت من هیچگون نشناختند
آن سگان نابکار و آن خسان نابکار
کس بمال خویش چندین دشمن انگیزد که من
ای خداوندان مال الاعتبار الاعتبار
دشمنی کردند و بدگوئی بر خاقان مرا
در دل خاقان فکندند از خلاف من غبار
خانمان من در آنروزی که آن هرگز مباد
غارت آن کردی که با من بود همچون یار غار
زر و سیم و تر و خشک من همه بر باد شد
هم بر آن جمله که آتش افتد اندر مرغزار
گنجهای خواسته بی حجتی در خواستند
وز پس این خواسته گشتند جانرا خواستار
فضل کرد ایزد بمن تا بر من از حضمان خویش
جان برون بردم چو مردان از میانشان برکنار
چونکه بر سلطان سلطانان خبر شد حال من
کرد بر نیک آمد من حالی از جیحون گذار
پیش سلطان جهانداران چو بوسیدم زمین
باز بگشاد آسمان بر من زبان اعتذار
زر و گوهر یافتم خلقت ازو چون پیش او
از سرشک دیدگان وز خون دل بردم نثار
هر مرادی کز خداوند جهان درخواستم
زو پدید آمد اجابت بی درنگ و بی نثار
دولت و اقبال سلطانی بمن بنمود روی
گفت چون گفتی باندک حاجتی کرد اختصار
باز دیگر ره توانگر گشتم از احسان او
حج اسلام است مرمرد توانگر را شعار
از خداوند جهان خواهم بقای عمر شاه
ساعتی کان حلقه را در ساعد آرم چون سوار
عدل سلطان جهان خواهم ز جبار جهان
چون بهنگام تضرع بر حجر مالم عذار
در زیارتگاه یثرب برکت عمرش خوهم
زانکه در دنیا نباشد زان مبارکتر مزار
باری از دیدار تو بی کم خلاف آورده اند
دورتر باشم بسالی و بفرسنگی هزار
تا نباید مرمرا پاداشن ایشان نمود
هم توانم کرد حاصل طاعت پروردگار
دست رس دارم که با خصمان خود گر بد کنم
سخت آسان باشدم زایشان برآوردن دمار
عهد یزدان نشکنم با خلق نکنم هیچ بد
ور بدی کردند با من درگذارم مرد وار
تا زباد صبح در بستان ز آب چشم ابر
بشکفد هر سال گلها را بهنگام بهار
روی احباب خداوند جهان بادا چو گل
دیده های بدسگالانش چو ابر تندبار