وزارتست باهل وزارت آمده باز
سرای دولت میرانیان شده در باز
نظام دین شه میرانیان که بر شاهان
خجسته فال تراست از همای و از شهباز
چهار سال چو شهباز از آشیانه ملک
بهر هوائی پرواز کرد و آمد باز
بمستقر و سرا و سریر و مسند خویش
بدان نسق که بمعشوق عاشق دلباز
گرفت صدر وزارت بفرخی تا کرد
همای دولت و پیروزی از سرش پرواز
عدم شود ستم از کلک عدل گستر او
چو شد منادی انصاف او بلند آواز
به سیر کوفته دارد سر ستم پیشه
خبر دهد ستم اندیش را زنرخ پیاز
شود بکلک وی آراسته ممالک شرق
برند نامه انصاف او بشام و حجاز
چو شمع دولت او برفروخت بفروزد
بنور عدلش گیتی همه نشیب و فراز
ایا حسود تو از جاه تو بغیرت و رشک
زرشک تو سرانگشت خود گزیده بگاز
چو شمع باد بداندیش تو ز شب تا روز
بگاز داده سر از سوز و تن زسر بگداز
نیاز بود چنین ملک را بچون تو وزیر
در آرزوی تو میبود روزگار دراز
بشعر تهنیت این ملکرا کنم نه ترا
که ملک داشت بشغل وزارت تو نیاز
به بی نیازی ایزد اگر خورم سوگند
که نیست همچو منی شاعر سخن پرداز
خلاف باشد و اندازه من آن نبود
که نیستم چو حکیمان وقت حکم انداز
بدیهه حسبی گفتم بوسع طاقت طبع
ضعیف و سست بانجام بردم از آغاز
اگر بد آمد اگر نیک هیچ حاجت نیست
ترا بمدحت من چون خدایرا بنماز
من و دعا و نماز و ثنای مجلس تو
چو نیست بهتر ازین سه برین کنم ایجاز
همیشه تا که نبینند آز را سیری
بقات بادا بدانکه سیر گردد آز