منم منم زده در دل ز عشق یار آتش
گمان مبر که یک آتش که صدهزار آتش
چو نار شد دلم از عشق ناردان لب دوست
میان دل همه چون دانه های نار آتش
هر آفریده بترسد ز آتش و دل من
همی خوهد بدعا زآفریدگان آتش
اگر نه بر بره دیو است بیهده دل من
چرا چو دیو کند خیره اختیار آتش
خوش است آتش عشق من و زین معنی
همی کنم بدل خویش بر نثار آتش
نه دل قرار پذیرد نه در دل آتش عشق
چه بی قرار دلست و چه بی قرار آتش
در آب دیده و تاب دلم از آنکه رخش
چه آبدار گل است و چو تابدار آتش
ز دیده و دل خود کسوتی همی پوشم
چه کسوتی که بود پود آب و تار آتش
ز بسکه از مژه بارم سرشک آتش گون
گمان برند که دارم همه کنار آتش
دلم نگارپرستی گرفت بر رخ دوست
بود سزای پرستنده نگار آتش
اسیر عشق نگاری شدم بجان و بدل
که عنبر است بدو زلف و دو عذار آتش
نگار من چو سر زلف بر عذار زند
زنند گوئی در تبت و تتار آتش
حدیث زلف و عذار و تتار و تبت را
بر آب مانم و در زد بهر چهار آتش
حدیث خلق خداوندگار خود گویم
که بوی مشک دهد نایدش بکار آتش
جهان جود و سخا افتخار دین که کند
ز بهر سوختن خصمش افتخار آتش
علی که همچو خداوند ذوالفقار زند
بجان و جسم عدو در ز ذوالفقار آتش
بزرگواری کز باد خشم و هیبت او
فرو شود بدل خاک آب وار آتش
آیا سپهر معالی که از سیاست تو
همی خوهد گه باشم تو زینهار آتش
ز رشک همت عالیت هر زمان بنفیر
سوی اثیر فرست همی شرار آتش
از آنکه تا بکف زرفشان تو ماند
همی جدا کند از خود زر عیار آتش
وزآنکه تا نپزد خام دشمن تو
بود در آهن و درسنگ استوار آتش
ز بهر سوختن خصم تو در آهن و سنگ
اگر چه هست نهان گردد آشکار آتش
کسیکه گرد خود از حشمت تو دایره کرد
تفی بدو نرسد گر همه دیار آتش
بدولت تو سیاوخش وار برگذرد
که خوی نیارد بر مرکب سوار آتش
بگرم و سرد زمانش بیازماید چرخ
چو بر یمین بودش آب و بر یسار آتش
گر از تباری یکتن دم از خلاف تو زد
درافکند بهمه دوده و تبار آتش
دم خلاف تو ناچیزشان کند بدمی
برآن صفت که درافتد بمرغزار آتش
بزیر سایه سروی که دشمن تو نشست
زند درخش دران سرو جویبار آتش
گل بهار که برمیدهد بدشمن تو
چو خار گردد واندر فتد بخار آتش
زمانه دست حسود تو بشکند چو چنار
کز او سخاوت ناید چو از چنار آتش
همیشه تا نبود باد و خاک را بجهان
ز روی طبع جهان آب جفت و یار آتش
زباد ساری خصم تو باد رفته بخاک
در آب دیده شده غرق و در کنار آتش
بدانگهی که تو گلبرگ کامکار گری
بر او فشانده چو گلبرگ کامکار آتش