سپهر برین را همه بر سرفرازی
شد از همت و قدر دهقان غازی
کنون همچو بازیگران گاه کشتن
کند همتش را همی بندبازی
بود کهتری آرزو مهتران را
که او رای دارد بکهتر نوازی
نیاز آور و هر که یک روز پیشش
بماند همه عمر در بی نیازی
ایا سرفرازی که از خلق نیکو
بر احرار شاید که تو سرفرازی
ز خلق حوش تست شرمنده دایم
چه مشک تتاری چه بان حجازی
ز تو خلق پرورده عز و نازند
که تو اصل سرمایه عز و نازی
پدر از تو فرزند نازد ترا هم
چنان باد فرزند کز وی نیازی
بکم شاعری آن دهد کف رادت
کی محمود غازی به مسعود رازی
یکی ترک تازی زبان آمدستم
به مهمان بی عشرت و عیش و بازی
به ترکی و نازی بر او علم گفتم
سر اندر نیارد به ترکی و تازی
به سیم و بمی کرد خواهم من امشب
بر آن ترک تازی زبان ترک تازی
گرانی به صدر تو آوردم امروز
که تا کار مهمانی ما بسازی
به دریای آن سرو نازنده بالا
کف راد خود را سوی کیسه بازی
گرامشب گشاده شود حصن آب بت
کنم باز فردا به پشتت غمازی
درازی این قصه کوتاه کردم
همه در بقای تو بادا درازی