شاید بسرو دیده شدن پیشرو کار
کاندر سفر باد خدای همه احرار
خورشید معالی فلک فضل و محامد
دهقان اجل اصل جلال احمد سمسار
فرخنده نصیرالدین صدری که زدادش
بردوخته شد دیده بیداد بمسمار
مخدوم جهان عین دهاقین که بگیتی
بی چهره او عین خرد ندهد دیدار
آن بنده نوازی که همه عمر مراو را
جز بنده نوازی بجهان نیست دگر کار
برده بتواضع سبق از مردم خاکی
وز همت عالی شده در نیکی کردار
زانروی که تا در کف او دیر عناند
اسپیدی روی درم و زردی دینار
خورشید و کف را دو را بر زر و بر سیم
دو کار عجیب است برین گونه و کردار
از خاک زر و سیم برآرد تف خورشید
او خاک برآرد ز زر و سیم بخروار
از تابش بسیار کند سیم و زر آن خاک
وین خاک کند سیم و زر از بخشش بسیار
ای سید احرار که احرار ندارند
از بنده بدان خاک کف پای ترا عار
جان تو که تا تو بسفر بودی بودم
اندر حضر آشفته و سرگشته چو پرگار
بی مجلس تو سوز نئی بودم ضایع
چون سوزن سر ریخته و کفته بسوفار
سوفار نه تا رشته درآرند و بدوزند
سر نیز نه کز پای بیارند برون خار
تا تو بشدی نیز نرفتم بدر کس
در زاویه ای مانده بدم روی بدیوار
تیمار تو و تربیت تو شده از من
من مانده میان غم و اندیشه و تیمار
غم خوردم و تیمار کشیدم بشب و روز
ای خورده غم من رهی و داشته تیمار
تیمار کشد هر که تو تیمار نداریش
غمخوار نبود آنکه نباشیش تو غمخوار
ببریده مرا هوش و خرد از هوس شعر
خاطر شده از کار و فرمانده زاشعار
خاطر شود از کار فرمانده و از شعر
آنرا که نیابد چو تو ممدوح سزاوار
زان بار گرانتر نبدی بر دل و جانم
کم خواسته بایستی جز بر در تو بار
از خدمت تو دور نباشم بهمه حال
خواهی بحضر خوه بسفر این بار آن بار
گر در حضری بنده ترا هست ثنا خوان
ور در سفری بنده ترا هست دعا کار
من چون تو خداوند سرافراز ندیدم
تو نیز چو من بنده مطواع مپندار
تا گنبد زنگاری گرد کره خاک
آرد مه و خورشید شب و روز پدیدار
از گردش او باد مه و سال و شب و روز
در دیده اعدات فرو ریخته زنگار
بادا علم و جاه تو پیوسته سرافراز
اعدای ترا بخت نگون باد و نگونسار