کمان ابروی پیوسته را چو زه سازد
خراب خانه خلقی بشهر و ده سازد
ز هر کنار شود بانگ الامان برپا
میان چو بندد و زلفین را زره سازد
کجا دگر دلی از بند او شود آزاد
کمند زلف چو بگشاید و گره سازد
نمایدار که ز گیسون بیاض پیشانی
شب سیه را بر روز مشتبه سازد
زبر گشودن چشم وز بازکردن مو
همی دل است که بینی خراب و له سازد
ز چشم خود کند آنرا که از نگه بیمار
بخنده شکر بینش دوباره به سازد