گر عناصر سرگران کردند با من نوبتی
ترک تن گویم کز ایشانم نباشد منتی
روضه کو خاک آدم را بباد از دانه داد
شایم آتش را گرش آبی نهم یا عزتی
گفت دانائی چه سنگی قدرش از لعلست بیش
گفتم آنکش مهر قدر افزا بتابد ساعتی
فقر و شاهی هر دو در بازار عشق افسانه است
چیست رطل آنجا که دریا را نباشد قیمتی
کیش عشق از آن گزیدم تاکرام الکاتبین
در قلم نارند نامم را بجرم و طاعتی
بندگیرا بر خداوندی نیاری سر فرود
آوری بر کف اگر دامان عالی همتی
بینشانی یک نشانست ار که داری خوی عشق
نیست عاشق آنکی آید در نشان و نسبتی