میرفت و بخود میگفت رمزی لب خاموشش
ز آن رفتن و گفتن بود دلها همه در جوشش
میکرد بجنگ آهنگ چشمان پر آشوبش
میبرد عنان از چنگ گیسوی زره پوشش
ره بند و خدنگ افکن مژگان صف آرایش
جانسوز و بلا رگ زن ابروی کمان توشش
از گردش چشم ایدون شهری همه بیمارش
و ز لعل لب میگون خلقی همه مدهوشش
بر همزن و جمعآور در حلقه سیه مویش
مه سیر و شبیخون برد و طره بناگوشش
جان خستن و پروردن نقش ز خط سبزش
دل بردن و خون خوردن رنگی زلب نوشش
خود رائی و خودسازی آویزه خفتانش
رعنایی و طنازی بند علم دوشش
تا چند قدح خواری پیمانه دهد لعلش
تا چند سخن بازی افسانه کند گوشش
جویم ز خدافوزی آرم که بگفتارش
خواهم بدعا روزی گیرم که در آغوشش
خوبان بصفی الحق پیمان بصفا بستند
آنمه نشود یارب این عهد فراموشش