و هُوَ زبدة الموحدین مولانا آقاعلی اشرف. آن جناب خلف الصدق سالک عارف آقاعلی مدرس رحمة اللّه علیه است. والد ماجدش از اهل کمال و از خاندان با افضال. نسبت ارادت به جناب فخر المتأخرین مولانا عبدالحسین کازرونی النوربخشی متخلص به ناظر داشته ومدّة العمر همت بر مجاهدات و عبادات و سلوک گماشته. در محامد صفات و پاکی ذات، مسلم اهل زمان خود بود. از مصاحبت اهل دنیاییاش نفور و مجالست فقرایش سرور و نیز عمّ جناب آقاعلی اشرف مولانا خلیل و شهیر به آقابزرگ مدرس مدرسهٔ حکیم. از مریدان جناب شیخ المتاخّرین آقا محمد هاشم ذهبی شیرازی رحمة اللّه علیه بوده و اجداد ایشان در زمان نادرشاه افشار از صفهان به شیراز آمده سکونت نمودند. غرض، جناب مولانای مذکور از طفولیت به عبادت متداوله اشتغال میفرمود و همواره در طلب اکابر دین مبین و عارفان صاحب یقین میبود. جمعی از اهل ریاضت و سلوک را ملاقات کرد. از انقلاب و اضطراب آسوده نگشت. آخر الامر بنا بر سعادت ازلی به خدمت جناب قطب العارفین و شیخ الموحّدین الحاج میرزا ابوالقاسم شیرازی رسید و ارادت آن حضرت را گزید. از صحبت با سعادت آن جناب کامیاب شد. عارف معارف تجوید و واقف مواقف توحید آمد و از روی تحقیق از مسالک تقلید درگذشت. بالجمله به حسب اوصاف و اخلاق مسلّم آفاق و قدوهٔ مجردان و موحدان معاصرین است. فقیر مکرر به فیض صحبت آن جناب رسیده و از وی نهایت لطف دیده. بعد در سنهٔ ۱۲۴۴ در شیراز وفات یافت. از اشعار اوست:
یاری نه و مبتلا دل ما
برقی نه و سوخت حاصل ما
در کعبه و سومنات نبود
جز روی تو در مقابل ما
این دم جانسوز از نایی است آگه نی ز نی
سوز عشق ار بود با نی میزد آتش بیشه را
روندگان ره عشق را طریقه مجوی
که آستین بفشانند کفر و ایمان را
مشکل غمیست عشق ولی غیر عشق نیست
چیزی که حل کند همهٔ مشکلات را
فارغ از کعبه و از بتکده دیوانهٔ اوست
دل دیوانهٔ او کعبه و بتخانهٔ اوست
حرم و دیر تفاوت نکند عاشق را
هر کجا مینگرد جلوهٔ جانانهٔ اوست
گرچه عالم هم از کون و مکان افسانه است
گوش و دل باز کن آگه که هم افسانهٔ اوست
خوشا دلی که ز تاراج عشق گشت خراب
خرابی دل عشاق عین معموریست
فریب شیخ مخور باده نوش و رسوا باش
که مطلبش همه از صوم و سبحه مشهوریست
اندر پی طبیب چه میگردی ای مریض
دردِ تو هم طبیب تو و هم دوایِ تست
آگه ز خویش بگذر و سرگشته میگریز
در بی خودی که راهنمای خدای تست
عاشق آنست که دل خون و جگر ریش بود
عشق اینست و چنین است درو صد چندین
در میکده ای شیخ گرآیی به ادب باش
کانجا نتوان لاف زد از کشف و کرامات
هر دل که به تابیده در آن نور محبت
خورشید عیان یافته از جملهٔ ذرّات
دل دیوانه و غمّازی چشم
به عالم راز ما افسانه کردند
دوای درد خود از هرکه جستم
حوالت بر درِ میخانه کردند
ز سوز شمع حرفی در میان نیست
حدیث از سوزش پروانه کردند
مرا از یک نگاه آشنایی
ز خود وز عالمی بیگانه کردند
به راه عشق عقل ار گشت سرگردان عجب نبود
که هر کس بود داناتر در این ره زودتر گم شد
غبار رهگذاری دیدهام را داشتی روشن
ولی عمریست کان راهم نشان از چشم تر گم شد
پرواز کسم نبود و با کس سخنم نیست
دربارهٔ من هرچه بگویند بگویند
به گدایِ در دوست که منظور من است
شاهی هرد و جهان مختصری خواهد بود
ای خوش آن دل که شد ازناوک چشمی بسمل
کز پی ناوک خوبان نظری خواهد بود
زاهد این خرقهٔ سالوس به یک سو افکن
حیله تا چند کنی دیده وری خواهد بود
نیستی محرم اسرارِ سراپردهٔ عشق
تا ز هستی خودآگه اثری خواهد بود
غمدیدگان عشق ترا شادی آرزوست
اما نه آن قدر که غم از دل به در کنند
دوزخ در آب دیده شود غرق روز حشر
گر عاشقان حدیث غم عشق سرکنند
ای مدعی برو که محبت نه کار تست
اهل نظر معامله با دیده ور کنند
فغان که زاهد مست از شراب خود بینی
به عاشقان ز خود رسته توبه فرماید
کسی که از ره و رسم غم تو یافت وقوف
گمان مکن که شود پای بند نقش و حروف
قلندران خراباتی خراب ای شیخ
به نیم جو نستانند معجزات و کشوف
مخوان فسانه بر عاشقان ز ملت و کیش
چو می به کام رسیدت چه احتیاج ظروف
هر جا که بود روی تو مقصود من آنجاست
یک سان بر من کعبه و بیت الصنم استی
طریق مهر و وفا پیش گیر با همه کس
که حاصلی ندهد کینه جز پشیمانی
قیاس عقل ره عشق را بدان ماند
که مور را بود اندیشهٔ سلیمانی
فسون جنت و دوزخ به عامه خوان زاهد
که عار دارد از اینها کمال انسانی
ز دانشی که نیفزایدت به غیر غرور
هزار مرتبه پیشم به است نادانی
چنان پراست وجود ازجمال حضرت دوست
که فرق مینکند قرب و بُعد جسمانی
ای بندگی تو گشته از روز الست
مقصود جهانیان چه هشیار و چه مست
عمرم همه صرف خودپرستی گردید
اما چه توان نمود این است که هست
درد تو کدام دل که بیمار نکرد
شوق تو کدام سینه کافگار نکرد
عشق تو چه سبحهها که زنّار نکرد
چشم تو چه فتنهها که بیدار نکرد
آگه غم نیستی و هستی تا کی
هشیار گهی و گاه مستی تا کی
اینها همه ساز خودپرستی بوده است
شرمی شرمی ز خودپرستی تا کی