خلف الصدق فیض علی شاه طبسی رحمة اللّه بوده و اصل ایشان از رقهٔ طبس است و سلسلهٔ ایشان از نجباء ارباب کمال و علمای آن ولایت بودهاند و میرزا عبدالحسین والد ایشان که به فضل علیشاه مشهور است با فرزند خود به اصفهان و شیراز آمدند و طالب سلوک شدند. بالاخره پدر و پسر هر دو مرید سید معصوم علی شاه هندی بودند و سید مذکور به اذن جناب شاه علی رضای دکنی به ایران آمده بود و طالبان را ارشاد مینمودو طریقت نعمة اللّهی داشت. گویند سیدی پاکیزه خصال و کاملی صاحب حال بود. غرض، در بدو دولت زندیه در شیراز توقف کرد. جمعی از در اقرار درآمدند و جمعی منکر شدند. آخرالامر کریم خان زند حکم به اخراج ایشان از شیراز داد. لهذا سید با مریدان قدم از شهر بیرون نهاد. در بلاد ایران پای سیاحت گشاد.
آخرالامر علماء سوء درعراق عجم او را مقتول کردند و در رود مشهور به قراسو افکندند. نورعلی شاه مدتی در عتبات عالیات عرش درجات سقایت میکرد. بدان نیز راضی نشدند و نگذاشتند لاجرم به بغداد رفت. احمد پاشا حاکم بغداد او را اکرام و احترام نمود. مثنوی جنات الوصال در آنجا منظوم فرمود. از بغداد به موصل رفته در سنهٔ ۱۲۱۲ در موصل وفات یافت و در جوار مرقد حضرت یونس نبی مدفون شد. به هر صورت وی از متأخّرین عرفاست و جمعی کثیر از علماء و حکما دست ارادت به وی دادهاند و مریدان چندان در جلالت قدر وی سخن راندند که حد ندارد. العِلمُ عنداللّه. مولانا عبدالصمد همدانی از علماء و فقها و کهف الحاج حاجی محمد حسین اصفهانی و میرزا محمد رونق کرمانی و سید ابراهیم تونی و جمعی دیگر از علماء و حکماء و فقها مرید وی بودهاند. اکنون نیز بسیاری از معاصرین از اهل اخلاص و ارادت آن جنابند. بالجمله او را نظماً و نثراً رسالات است از جمله رسالهٔ جامع الاسرار و رسالهٔ اصول و فروع است و تفسیر سورهٔ بقره و کبرای منظوم و تفسیر خطبة البیان منظوم کرده. مثنوی جنات الوصال و دیوان غزلیات وی دیده شد. این اشعار از اوست:
مِنْاشعار مثنویّ جنات الوصال
ذکر تحمیدت فزون است از مقال
فکر تمجیدت برون است از خیال
حمد و مجدت گر چه ذکر و فکر ماست
هر دو مستغنی ز فکر و ذکر ماست
ای ز حمدت شمهای از کار ما
وی ز مجدت رشحهای افکار ما
آنچه در فرقان و قرآن منطوی است
حمد و مجدت جمله بر آن محتوی است
یک کتاب است و عباراتش بسی
گه ز مبدء گوید و گه از معاد
گه ز راشد گوید و گه از رشاد
گاه عقل و نفس را توأم کند
زان موالیدی به ترتیب آورد
نسبتش هم با وجود و هم عدم
آدم اینجا روح اسم اعظم است
دو کسی بیند که چشمش احول است
بینشان است ارچه دارد صد نشان
لامکان است ارچه دارد صد مکان
در شرح حدیث کُنْتُ کَنزاً مَخْفّیاً
خود جمیل و بود خواهان جمال
آینهای از علم دایم پیش داشت
جلوهای بر خویش از حد بیش داشت
خواست در جام جهان بین اولاً
جلوه گر گردد جمالش مجملاً
رایت علمی به عین آرد عیان
خوش به عین آورد آن گنج خفی
حب ذاتی کرد این عالم عیان
کنت کنزاً خود کند اینها بیان
برمیان سیر و تماشاییست بس
آدمی را مبدء و مرجع یکی است
آمد و شد بی حد و مجمع یکی است
ذره ای کان ظاهر آمد در وجود
آفتابی دان کزان مطلع نمود
دل درین معنی مرا شد رهنمون
هر یک از سلاک را ز اسمای حق
باشد ابلیس و نباشد زان گزیر
وان بود جزوی ز اجزای جهان
هر کجا طفلی که مادر زایدش
وهم بی شک خلق را شیطان بود
بی وساوس جا کنی در بزم خاص
در صفت جنّات و تحقیق نبوت و ولایت
این چنین جنت که ما را در دل است
هر کسی را در جهان کی حاصل است
این جنان کاندر دل مامنطوی است
جنتی پر از نعیم معنوی است
هفت جنت از صفات سبعه خاست
خود ولی را وجه میباشد یکی
میرسد بی واسطه او را مدام
بادههای فیض ربانی به جام
یابد از وجه ولایت گاه گاه
خود رسول این هر دو وجه معتبر
وان بود وجه ولایت بس مفیض
کرده از ارسال خلقی مستفیض
این ولایت از نبوت برتر است
وین نبوت بر ولایت افسر است
هر رسولی خود نبی بر حق است
هر نبیای خود ولی مطلق است
هر ولی را خود نبوت کی بود
هر نبی خود با رسالت کی شود
جز رسول اللّه که بد باب بتول
هم نبی و هم ولی و هم رسول
آن بشر را نعت و این وصف حق است
آن مقید باشد وین مطلق است
این به استعداد هر قومی مُعِد
وین به استمداد هر دوری ممد
خود ولی کامل آن باشد که او
هم به حق فانی و هم باقی بود
دام تو خود نفس حیوانی بود
ظاهر او را دوبال محکم است
در یسار و در یمینش همدم است
هم دو بال باطنی باشد مبین
ذکر و فکرش در یسار و در یمین
ذکر چه بود یاد حق در جان ودل
فکر چه بود سیر اندر آب و گل
آنچه در آفاق میباشد عیان
جمله در انفس بود فاش و نهان
وآنچه در آفاق و انفس محتوی است
جمله در انسان کامل منطوی است
کامل ار چه با همه ملحق بود
صورت و معنی عالم سر به سر
اندرین آیینه باشد جلوه گر
جنت و ناری که موعود تو است
گر بدانی جمله مشهود تو است
آنچه فردا از کم و بیشت بود
بیش و کم امروز در پیشت بود
گر نه خلقت شد یکی با خلق حق
در بهشت و دوزخ خود عارفند
سالکی کز این مراتب آگه است
جمله جنات و جحیمش در ره است
باز اندر خلق و خوی خویش بین
جنت و ناری عجب در پیش بین
در بیان تعداد مقامات سلوک
سالکان را نه مقام معنوی است
هر مقامی بر سپهری محتوی است
شرع پیغمبر چو دانستی تمام
دل چو گشتت در شریعت باصفا
در طریقت چونکه بنهادی تو گام
دل ترا در بحر معنی گم شود
هر نفس نوری از آن لامع شود
نقش غیر از لوح دل بزدایدت
از حقیقت چون دلت پر نور شد
رویت از هر سوی در یک سو کند
جسم و جانی خود نبینی جز یکی
چون ازین منزل دلت آگه شود
دل درین منزل گشودت چونکه یار
دار و دیاری نبینی غیر یار
یار اینجا کیست شیخِ راه تو
شیخت اندر خویش چون فانی کند
بر رخت هر سو نماید فتح باب
نور حق گیرد فرو جان و دلت
این فنا در حق چو آمد حاصلت
باقی باللّه چون گشتی تمام
خود نهم منزل ترا گردد مقام
این مقام از هر مقامی برتر است
این مقام از نور قدرت انور است
این مقام سید و یاران اوست
غافلا تا چند بر خود غرّهای
نیستی خورشید باللّه ذرهای
ذرّهای از مهر تابان دم مزن
قطرهای از بحر عمان دم مزن
چند نازی کاین کرامات من است
چند نازی کاین مقامات من است
در تپش آیی که هست اینم کمال
ضعف و غش آری که اینم هست حال
وجد و رقص آری که مملو از حقم
دست و پا کوبی که از خود مطلقم
گاه یاهو گاه یا مَنْهو زنی
گاه همچنون فاخته کوکو زنی
تفرقه از جمع خود ناکرده فرق
پای تا سر در علایق گشته غرق
مرغ دل در ذکر رب نگشوده لب
های و هو را فرض کرده ذکر رب
این قدر ای بی ادب بر خود مناز
رو چو مردان پیشه کن عجز و نیاز
بندگی چه بود به حق پیوستنت
فِی وصف الصّلوة و الطّاعات
هر که را داغ منی شد در لباس
نیست ظاهر نزد مرد حق شناس
تا نشویی دامن از ما و منت
از منی تن را نکرده شست و شو
بی طهارت کی توان کردن وضو
در نمازت نیز میباید حضور
گرنه نوری از حضورت در دل است
هر نمازی کان کنی بی حاصل است
در نماز بی حضورت نیست نور
لا صلوةَ تَمَّ اِلّا بالحضور
گر نمازی این چنین حاصل کنی
رو نمازی این چنین آغاز کن
خانهٔ دین را عمودی ساز کن
در نمازت گنجها باشد نهان
هر یکی بهتر ز صد ملک جهان
تا نگردد جسم و جان طاهر ترا
رو به دست آر از تجرد فوطهای
خوش به دریای فنا خور غوطهای
در وضویت باز باید شست و شو
شستنت از هر دو عالم دست و رو
خوش درآ در خلوت امید و بیم
رو به سوی قبلهای تعظیم کن
قبله را چون یافتی رکن مقام
با حضور اندر اقامت کن قیام
جز حضور ا جمله چشم دل بپوش
در قیام و نیت و تکبیر کوش
خوش به تکبیرخدا دستی برآر
یعنی از کف غیر حق را واگذار
بابِ دل ز اللّه اکبر باز کن
از حضورت ساز و برگی ساز شد
نعمتی بهتر ازین نعمت کجاست
دولتی خوشتر ازین دولت کجاست
وَلَهُ ایضاً نَوَّرَ اللّهُ رَوْحَه
چون ولی اللّه را اندر نماز
ساز و برگ بی خودی گردید ساز
در کف پا هر طرف زخمی گشود
چون برآورد او نزد آه از درون
مستی حق بود چون او را به سر
مست دنیا تا به کی هشیار شو
خواب غفلت تا به کی بیدار شو
مَنْسَلِمْاز شیخ ره تعظیم یاب
ساز و برگی از شهادت ساز کن
اَشْهَدُ اَنْلا اله آغاز کن
هرچه بینی نفی کن در لااله
غیر معبود آنچه مقصودت بود
تو یکی باشی و معبودت هزار
تو یکی باشی و مقصودت هزار
چون کنی با این همه معبود تو
چون کنی با این همه مقصود تو
گرنه بر این جمله تیغ لاکشی
آنچه الا گفتیش معبود نیست
گرچه جز معبود ازو مقصود نیست
از عبارت کی توان معبود یافت
از اشارت کی توان مقصود یافت
لا والا حرف و صوتی بیش نیست
حرف و صوتت غیر وصف خویش نیست
حرف و صوت از تختهٔ دل برتراش
وحدت صرف است این آهسته باش
باب تجریدت چو بر دل باز شد
پست و بالایی نبینی جز یکی
در صفت اهل ذکر وتمجید عارفین
هر که حق را بندهٔ فرمانبر است
دل به ذکر حق مدامش انور است
آنکه ذاکر نیست او نبود مطیع
عاصی است و ردِّ درگاه رفیع
دل که با ذکرش ندارد اشتغال
دل که از ذکر خدا شد صیقلی
ذکر و غفلت را نتیجه بالمآل
آن هدایت باشد و این یک ضلال
دل مجرد ساز از هر ساز و برگ
همچنان که بایدت در وقت مرگ
گرچه نبود هیچ در یادت کسی
لیک پیش یاد حق میدان بسی
هرکه ذکرش بیش میشد مصطفی
معرفت را مصطفی چون داد داد
دل مرا چون شیشه، ذکرش باده است
جان من زین باده مست افتاده است
جان چو از این بادهام مست اوفتاد
جام هشیاریم از دست اوفتاد
گر خطایی سرزند بر من مگیر
زانکه عفو از مست باشد ناگزیر
وَاذْکُرِ اللّهَ کَثیراً گوش کن
جرعهها از ذکر هر دم نوش کن
نیست فانی این می و باقی بود
باقیاش در بزم جان ساقی بود
ساقیام باقی و باقی میدهد
چون ننوشم می که ساقی میدهد
ساقیام هر دم ز انعام دگر
ریزد اندر کام جان جام دگر
تا لبالب جامم از می کرده است
ورد جانم ذکر الحی کرده است
مستیام را شد چو جوش از حد فزون
ذکر ذات از هرچه گویم برتر است
در صفت تاج علوش بر سر است
نیست سوی قلب آن از قلب راه
تا نهد مانند وحی او را به پای
ذکر ذات از تعمیه کردم عیان
گرچه درصد پرده میباشد نهان
تن رها ناکرده هیچ از جان مگوی
جان فداناکرده از جانان مگوی
دل ز کف ناهشته از دلبر مپرس
این صدف نشکسته از گوهر مپرس
ترک دل گوی و به دلبر روی کن
هرچه آید بر تو زان جور و جفا
مرحبا گویش به صد صدق و صفا
دیده از ماضی و مستقبل بدوز
طایر اندیشهها را پر بسوز
رخت بیرون بر ز کوی قیل و قال
باش ساکن در سرای وجد وحال
دست کوته ساز از تدبیر خویش
سر مپیچ از رشتهٔ تقدیر خویش
وانچه دارد از برای من بود
همچنین فرموده آن سلمان پاک
کاین زمین و آسمان و آب و خاک
شش جهت با چار ارکان سر بسر
آنچه پیدا هست و پنهان در نظر
در رضای من بود یکسر به پای
زانکه میباشد رضایم از خدای
شیرمردی کاندرین وادی بمرد
زنده گشت و جان به آزادی سپرد
چون تو مملو از فضولی نیستم
گفت یارم هرکه او یار من است
من هم او را عاشقم لیک از جفاش
خون چو ریزم خویش باشم خونبهاش
من چو جان درباختم در راهِ دوست
نیستم جز دوست اندر مغز وپوست
بی سر و پا اندرین راه آمدند
وز سرت بیرون کن این آشفتگی
مّنْغزلیّاتِهِ رَحمةُ اللّهِ عَلَیه
کی در کف آری دُرّی ز دریا
سالها در خود سفر کردیم ما
در سفر عمری به سر کردیم ما
پس سبک ز آنجا گذر کردیم ما
غوطهها خوردیم در دریای عشق
یک پرتو حسنِ رخ تو کرده تجلی
وز وی شده موجود وجود همه اشیا
تن رها کن همچو ما جانی طلب
جان و تن در با زو جانانی طلب
زاهد آزار دل سوختگان پیشه مکن
شمع رویش نگر و منصب پروانه طلب
دل بود گوهر یک دانه و تن همچو صدف
صدف تن بشکن گوهر یک دانه طلب
مینماید به جهان آنچه ز پیدا و نهان
همه یک پرتو حسن رخ جانانهٔ ماست
گرچه هرگز ز بد و نیک جهان دم نزنیم
از کران تا به کران قصّهٔ افسانهٔ ماست
ای زن صفت به غفلت خواب و خیال تا کی
مردانه وار بگذر زین خواب و زین خیالات
از کشف و از کرامات بیهوده چند لافی
حیض الرجال آمد این کشف و این کرامات
زاهد ار عیب باده نوشان کرد
خبر از سِرِّ کردگارش نیست
ای بی خبر از باخبر عشق چه پرسی
کان کس که خبر شد ز خبر بی خبر آمد
سِرّی است نهان در دل مردان ره عشق
کاین را نتوان گفت عیان جز به سر دار
رازی که نهان بود پس پرده حریفان
کردند عیان با دف و نی بر سر بازار
گر بسوزانندم از کین چون خلیل
ای زن صفت از عشقش تا چند سخن گویی
این راه نگردد طی بی همت مردانه
گر زانکه گدای شهر صد گونه هنر دارد
هرگز ندهندش راه در محفل شاهانه
که از مستی ندانم کفر و دینی
خوشا آن کهنه رند عور سرمست
ترا آن دیده نبود ور نه دلدار
تجلی کرده از هر ماء و طینی
درین مزرع بجز نور علی کیست
که بخشد خرمنی بر خوشه چینی
چو بودم من حجاب اندر میانه
برفتم از میان من تا تو باشی
ولی از هر نظر بینا تو باشی
به صورت ما چو مینا و تو چون می
به معنی خود می و مینا تو باشی
شدی چون فارغ از هر اسم و معنی
هنوز از عالم فانی برون ننهادهای گامی
برو زاهد چه میدانی تو سر عالم باقی
*****
مِنْ ترجیعاته
*****
باطناً نایی است و ظاهر نی
زانکه مطلوب خود خودی هی هی
کی به عقل تو گردد این ره طی
وانکه شد کشته در رهِ جانان
سرّ نایی عیان شنو از نی
*****
که همه فانی اند و باقی یار
لَیْسَ فِی الدّارِ غیره الدیّار
*****
از خودی بگسل و به او پیوند
این به لوح ضمیر انشا کن
*****
که همه فانی اند و باقی یار
لَیْسَ فِی الدّارِ غیره الدیّار
*****
بزم عشق است و عاشقان سرمست
سر به سر قیل و قال میبینم
در زبان این مقال میبینم
*****
که همه فانی اند و باقی یار
لَیْسَ فِی الدّارِ غیره الدیّار