بی خبر از احوال نهایت و بدایت ابن محمد هادی رضاقلی المتخلص به هدایت. چون نسبت سایر اهل این فن خواست که در خاتمهٔ این کتاب مستطاب به شرح رشحی از حالات خود پردازد و در معنی از خیالات خام خود هر طرف این ریاض فیاض را خاربستی سازد، لهذا خود به طریق مغایبه و ذکر گذشگان از حالات و خیالات خود چنین اظهار میکند که ولادت هدایت در شب پانزدهم شهر محرم الحرام تخمیناً ساعتی قبل از طلوع فجر در سنهٔ هزار و دویست و پانزده در دارالخلافهٔ طهران واقع گردید. والدش از اعیان قریهٔ چارده مِن مضافات دامغان و از مبادی شباب ملازمت پیشه نموده و در حضرت قهرمان ایران محمد شاه قاجار اناراللّه برهانه به منصب خزینه داری، محسود اقران بوده. پس از انتقال آن دولت به حضرت سلطان صاحبقران و خدیو زمان شاهنشاه ایران فتحعلی شاه متخلص به خاقان در آن دربار معدلت آثار به منصب مذکور مفتخر و حسب الامر مأمور به خدمتگذاری فرمانفرمای مملکت فارس شده، به شیراز آمده تا در سنهٔ ۱۲۱۸ وفات یافت و به عالم عقبی شتافت و نعشش را به عتبات عالیات نقل کردند و خان ذی شأن محمد مهدی خان بنابر نسبت در تربیت بازماندگان کوشید و جد وجهد بلیغ مرعی داشت و همت به مراقبت حال این حقیر گماشت. پس از چندگاهی والدهٔ حقیر نیز به حکم استطاعت محرم حرم مکّهٔ معظّمهٔ مکرمّه شد و بالاخره در مدینهٔ طیبه وفات یافت و در مقبرهٔ بقیع مدفون شد.
فقیر از صغر سن طبعم به معلومات و منظومات راغب و استحضار از اطوار واشعار اهل کمال را طالب و به حسب ذوق فطری در بستان سخن موزون زبان گشاده و اندک اندک پا به دایرهٔ نظم نهاده. روزگاری چند نیز به حکم وراثت، ملازمت نمود. عاقبت با خود، ستیزان و از خدمت گریزان در کنج عزلت پا به دامن کشید. همگان را کارش شگفت آمده و هر یک در این کار رایی زده در بارهٔ وی سخنان مختلفه راندند. بعضی دیوانه و برخی فرزانه خواندند. فقیران گفتند که جذبهاش رسیده و امیران گفتند فقیری گزیده، یکی همتش را عالی و یکی طبعش را لاابالی شمرد و انصاف آن است که به مضمون این لطیفه که «هرکس خویش را بهتر شناسد» فرزانه گفتنش قولی و دیوانه خواندنش اولی است. وی جوانی است تیره روزگار و غفلت کردار از صحبت اهل ظاهر رمیده و به حالت اهل باطن نرسیده.
خود پندارد که از اهل سلوک و فارغ از اندیشهٔ میر و ملوک است و هر دو طایفه را از صحبتش عار و بر مصاحبتش انکار. در عین جوانی دعویش پیری. با همه در میان ولافش گوشه گیری. خود پندارد که همتش بلند است و نداند که چون خودپسند است. گاهش شوق صحبت پیران و گاهی میل الفت جوانان. مجازش قنطرهٔ حقیقت گشته اما از قنطره نگذشته. طبعش چون طمعش خام و گفتارش چون کردارش ناتمام. تخلصش هدایت ورسمش به خلاف اسمش غوایت. از طریق هدی به نامی قانع و غرور اسمش از مسمی مانع. اکنون که سنهٔ ۱۲۶۰ سنین عمرش به چهل و پنج است و حاصل آن درد و رنج. آری:
امروز بر یقین و گمانم ز عمر خویش
دانم که چند رفت و ندانم که چند ماند
مثنوی در بحر رمل موسوم به هدایت نامه و مثنوی موسوم به گلستان ارم و مثنوی موسوم به انیس العاشقین و مثنوی موسوم به بحر الحقایق به رشتهٔ نظم کشیده و کتاب موسوم به مظاهر الانوار و مثنوی انوارالولایة و مثنوی خرم بهشت و فهرست التواریخ و منهج الهدایه و مفتاح الکنوز و ریاض العارفین و مدارج البلاغه و مجمع الفصحا و سه جلد روضة الصّفا و لطایف المعارف و رسالهٔ موسوم به جامع الاسرار و دیوان غزلیات هشت هزار بیت ترتیب داده و قصاید زیاده از ده هزار بیت جمع کرده و در این عرض مدت به خدمت جمعی از عرفا و حکما و شعرا فیض یاب و به قدر استعداد از هر خرمنی خوشهای یافته. بعضی از آن اشعار که به سیاقت و زبان اهل ذوق است در این دفتر نگاشته میشود:
مِنْمثنوی الموسوم به هدایت نامه
طوطی جان مست مستان گشته است
گرنه آن شکرستانش جاذب است
او کجا شکرستان را طالب است
چون نپوید ذرّهٔ خوار حقیر
چون نیاید قطرهٔ پر اضطراب
که سوی خود خواندش دریای آب
نیست نی را قدرتی در این فغان
نالهٔ نایی است این در وی عیان
هرکه نگرفته دست گوش جان وی
صوت نایی داند این آواز نی
جرم عاشق چیست ز افغان و خروش
چون که درد عشق نگذارد خموش
چون تواش می دادی و شد بی ادب
مست را ای محتسب کم کن غضب
چون تو عمداً جلوه کردی در نظر
چیست جرم دیدهام ای جلوه گر
خود چه مهجورش کنی از اصل خویش
پس چه میخوانی به سوی وصل خویش
سخت باشد سخت ای صاحب جمال
عاشقان را فرقتت بعد ازوصال
چون کند گر دیده باشد سوی تو
یک دم و زان پس نبیند روی تو
گر دو صد بودیم ور صد ور یکی
روز و شب بی روز و شب پابست عشق
سال و مه بی سال و مه سرمست عشق
جملگی یک جان و آن جان جمله دل
بی من و ما و تو و او ماه و سال
چون ز غفلت شکر آن نگذاشتم
رخت از آن شکرستان برداشتم
زان فتادم اندر این کافرستان
هرچه نپسندی به خود ای هم نفس
نیست انصاف ار پسندی آن به کس
دهر چون کوه و عملها چون صداست
هرچه گوید او به ما هم گفت ماست
نی چو ما پابست مهر و کینهاند
هرکه مهر آرد بدیشان متقی است
هرکه در دل کینشان کبر و شقی است
گر تو خوانی نیک او را خود تویی
ور تو بد دانیش هم آن بد تویی
آینه از نقشها وارسته است
نیک و بد خود نقش ناظر بسته است
اندرین آتش که در من زد غمش
این قدر سوزم که گردم محرمش
تازه شد جانم ازین افروختن
آینه چون عکس صورت وا نداد
فعل مرآتش چو نبود آهن است
وجه حق را بندگان آیینهاند
گنج حق را عارفان گنجینهاند
خود دو عالم سر به سر مرآت دان
جمله را مرآت وجه ذات خوان
پیش عارف ذرّهای نبود عیان
هر که را در دیده نوری شد پدید
او دو عالم جملگی جز حق ندید
عقل را حاصل چه آمد قال و قیل
معرفت کی زاید از قال ای عقیل
وهم خود را عقل کل پنداشتی
عقل کی گوید حسد دار و غضب
عقل کی گوید زن و زر کن طلب
عقل و عشق از یکدیگر ممتاز نه
چیست عقل آن اولین مخلوق ذات
ذات یزدان را دو مظهر شد جلی
گشت این یک مصطفی و آن یک علی
لیک باشد آن ولایت بر دوام
بی شک و شبهه الی یوم القیام
اولیا خود مظهر نور ویاند
نور یک نور و مظاهر بی مر است
می یکی می صدهزارش ساغر است
این سخن میدان که نبود ز اهل دین
هر که در دین نبودش شیخ گزین
سخت ار مرآت شد دل ایمن است
زان که خود مرآت مؤمن مؤمن است
پیر دانی کیست ای یار گزین
آنکه او را در جهان نبود قرین
دایماً در قبض و بسط و سکر و صحو
دیدهٔ جانش به روی دوست محو
از برون ساکت نشسته وز درون
چشم حس، بینای حال صوری است
وان چنین بینش به معنی کوری است
هر که او یَنْظُر بِنُورِ اللّه نشد
چشم دل بینای سر معنوی است
که ز عکس دوست نورش بس قوی است
ای دریغا ای دریغا دل کجاست
خلق را جز نام او حاصل کجاست
قلب مؤمن هست بَیْنَ الإصْبَعَینِ
هست بَیْنَ الاصْبَعَینِ ذُوالجلال
وان اصابع خود جلال است و جمال
شد دل من سیر ازین فرزانگی
هان و هان دارم سر دیوانگی
هین بگیرید از کف من خامه را
بیمم از ویرانی از نادانی است
ز آنکه آبادی درین ویرانی است
بر تو آمد اهرمن، بر من سروش
بر تو آمد نیش و بر من گشت نوش
آن بت من تا که در دیر دل است
هرچه آید بر سرم خیر دل است
ای تو واحد بوده بی توحید ما
سر به سر تحقیق کن تقلید ما
جمله گر تقلید باشد رای ما
وای بر ما وای برما وای ما
این جهانش همچو قعر چاه شد
پیش آن عالم که صاف و روشن است
این جهان مانند چاه بیژن است
گر تو نیکی قبر بهرت روضهایست
ور بدی آن از جحیمت حفرهایست
سر بده در راه حق گر عاشقی
از لقاء اللهت ار اکراه شد
خود لقایت مُکْرَهِ اللّه شد
منتبه گردی چو جان جوید خرام
پیش تو آتش پرست ار کافر است
پیش من از خودپرستان بهتر است
بیم نبود آتش ار پُرتاب شد
بر سمندر همچو بر بط آب شد
گردد آتش زان توکل بر تو گل
صلح او چون آبت آتش خوش کند
شد زبانها مختلف ای مرد راه
اوش رام این تنگری خواند این اله
پس تو و او را به هم این جنگ چیست
جنگت آخر در نگر جز رنگ چیست
عقل من مقهور عشق قاهر است
خود جنونم از فنونم ظاهر است
درد من درمان من هم از من است
وصل من هجران من هم از من است
گاه صید خویش و گه صیاد خویش
گاه شیرینم و گه فرهاد خویش
ظالم آن کوران که از انوار شید
دیدهٔ حسشان بجز گرمی ندید
تو یکی خاکی ز هستی ذرهای
مشت خاکی چند بر خود غرّهای
تو کفی خاکی و بادی در میانت
آن کف خاک تن و آن باد جانت
چون ز تن بیرون رود آن باد پاک
مشت خاکت باز گردد مشت خاک
اُنْظُرُونَا نَقْتَبِسْمِنْنُوْرِکُمْ
کاندرین ظلمات کردم راه گم
که بِه مَا اغْوَیْتَنِی گفت از جحود
قرب چه بود بعد از پندار خویش
گم شدن از خود ز یاد یار خویش
ای دو عالم سر به سر پر شور تو
وی دو عالم لمعهای از نور تو
جان جانی لیک جان جان نهای
آنچه گویم آن تویی هم آن نهای
این دوییت چیست چون تو دو نهای
این معیت چیست چون تو ما نهای
گر شکستی این صدف را دُرّ شوی
گر ز خود خالی شوی زو پر شوی
خودپرستی بت پرستی بی گمان
چون برستی حق پرستی آن زمان
زان به اسلام مجازی خوش دلند
نخل گر اِنِّی أَنَا اللّهُ گو بود
بندهٔ یزدان نه کمتر زو بود
پس مبین هم در میان منصور را
ای بری ذاتت ز قیل و قال خلق
فارغ از تشبیه و از تعطیل خلق
یَا خَفِی النُّوْرِ مِنْفَرْطِ الظُّهُوْرِ
در دل تاریک من یک ذره نور
لا تُواخِذْاِنْنَسِیْنَا یَا اله
لاَ أَقُوْلُ فِی حُضُورِ هُوَ أَنا
تَعْمَی الأَبْصَارُ ولا تَعْمَی القُلُوبُ
دیده کی بیند ورا ای مرد دون
پاک حق عَمَّا یَقُوْلُ الظَّالِمُوْن
حال ایشان پیش آن کو آگه است
آیتش لا بَیْعٌ عَنْذِکْرِ اللّه است
چند نَحْنُ الْغَالِبُونَ ای بر عصا
گر بدیدی نور حق هر مرد دون
حق نگفتی اَحْمَدَا لاَ یُبْصِرُونَ
از دو قطره نیست چیزی دوست تر
آن یکی اشکی که از بیم جلیل
وان دگر خونی به راه او سبیل
کفر و ایمان قلبی است و غیبی است
عالِم ُالغَیب آن شه لارَیْبی است
نه سگ کوفی ز هر صوفی به است
کز بسی صوفی سگ کوفی به است
گفت پیغمبر که سازد چار چیز
چار چیزت زایل ای مرد عزیز
گشت زایل دین چو پیدا شد حسد
پس مسوزان از حسد خود را جسد
پس طمع کم کن که عزّ مَنْقَنِعَ
شد ز غیبت زایل آن اعمال خوب
پس مکن غیبت که شد بِئْسَ الذُّنُوب
علم یک نقطه است و جهل جاهلین
سوی کثرت بردش از وحدت چنین
هست در نزد بسی ز اهل کمال
مر کرامت را لقب حیض الرجال
زیرکان گویند کای ایزدشناس
خیز و ایزد را هم از ایزد شناس
این دو هستی گشت و جان کجا باختی
ور تو گویی نیست گشتم در طریق
تا که حق بشناختم من ای رفیق
کی شناسد هست را ای نیست نیست
یاوه گفتی این موجه نیست نیست
ور به نور او تواش بشناختی
خویش را از اهل ایمان ساختی
راست خواهی کس به سوی او نتاخت
هم خود او خود را طلب کرد و شناخت
ما از آن در رنج و دردیم ای فَضُوح
که بقامان داده ایزد از دو روح
گفت پیغمبر که دنیا ساحر است
راست گفت و صدق او خود ظاهر است
هر که او سرمستتر هشیارتر
اهل تن را نکتهٔ من مشکل است
آخر کار جهان چون خامشی است
خامشی ز اول نشان باهشی است
افتتا ح گلستان ارم در وحدت
خداوندی که در بالا و در پست
همه هستی گواه هستیاش هست
همه عالم به نورش گشته پیدا
ولی خود نه عیان و نه هویدا
ظهور جمله هستیها به نورش
ز جمله حاضر و از جمله غایب
اگر خاص است حیران در شهودش
اگر عام است نادان در وجودش
چه اهل دانش و چه اهل بینش
زهی مهری که در سفلی و عالی
ز نورت نیست خود یک ذره خالی
ز ما بُعْدت ز راه قدس ذاتت
به ما قرب تو ز اسماء و صفاتت
معطل گو نگر در بعد و تنزیل
که اثبات دنو شد نفی تعطیل
مشبه گو نظر کن قرب و تنزیه
که ایجاب علو شد سلب تشبیه
مشبه مانده از بُعد تو غافل
به یک سو مانده از تعطیل و توسیط
ز راه افتاده از افراط و تفریط
بود ز افراط و تفریطش چو تعدیل
بر عارف نه تشبیه و نه تعطیل
یکی چون صد ره آید در شماره
بجز صد خواندنش باری چه چاره
اگر اندر حضیض آید وگر اوج
همان دریاست اندر صورت موج
بلی آن تیز چشم آمد که درتاخت
به دریا دید و زان پس موج بشناخت
کسی از موج دریا را چه داند
که هر دم نو شود موج و نماند
ز آب خویش دریا ماهیان ساخت
کس این ماهی در این دریا نینداخت
مگر دریاست کامد همچو ماهی
که ماهی را نمیدانم کماهی
چو دریا خویش را خواهد نماید
چو در موج اندر آید موج پیداست
تو فرمایی که موجش غیر دریاست
چو در حسی مسبب را سبب بین
چو بگذشتی عجب اندر عجب بین
هر آن کو دیده ور شد در عجبها
ز عکس مهر تابی بر گل افتاد
ز خود دانست و کارش مشکل افتاد
در آن می کوش اگر همت بلندی
که از غیر وی اینجا دیده بندی
بلی حق بنده و بنده خدا نیست
ولیکن خلق و حق از هم جدا نیست
موحد را که در توحید غرق است
کجا در کلی و جزویش فرق است
ازو در کعبه عکسی دید طایف
وزو در دل جمالی یافت عارف
فغان برداشت آن کاینجاش جویید
ندا در داد این کز ماش جویید
یکی نور است و تعداد مقامش
به هر جایی دگرگون کرده نامش
چو زد بر دیده بیناییش دانند
چو زد بر عقل داناییش خوانند
چو در تن جلوه گر شد جانش خوانند
چو درجان شد عیان جانانش خوانند
به معنی خود یکی اندر میانه است
همه عشقست و ما و او فسانه است
به چشم هر که عقلش شد خردسنج
جهان نطعی است همچون نطع شطرنج
درو بس مهرههای گونه گونه
اگر نزدیک شد ور زان که دورند
همه از بهر یک بازی ضرورند
چو سلطان قادر است و لاابالی
همه زو دان اگر ز اهل سلوکی
همه او بین تو نیز ار از ملوکی
فزونش از وجود و از عدم دان
برونش از حدوث و از قدم خوان
به بزم وحدتی هر جا که هستی
افتتا ح مثنوی انیس العاشقین
ای عشق تو چون محیط ودل فُلْک
سُبْحَانَ اللّهِ مَالِکِ الْمُلْکِ
نیکو سخنی است بی خم و پیچ
زین شعبدهها مراد او چیست
وز ما همه بی نیازیاش بین
این سحر نگر چه دلپسند است
چشم همه باز و چشم بند است
کاین جمله هم اوست یا که آلت
گر اوست به سان آلت از چیست
این راز به من که میکند فاش
کاینها نقش است یا که نقاش
این واقعه بین که بحر عمان
زین شعبده حال دل خراب است
تا مرد ز خویش در حجاب است
حاشا که ز دوست کامیاب است
افتتاح بحر الحقایق در توحید ومناجات
چون که این بحر موج زن آید
بی سبب خامه را جگر نشکافت
میرود زان به سر به هر قدمی
وین نداند که ما که انسانیم
پس از آن بهره جز کلامی نیست
از درون و برون فراز و فرود
سال و مه با تو در نماز و درود
هرچه پاینده هرچه آن پویان
ای به ظاهر شبان این رمه تو
جان و دل هر دو خاک درگه تو
کفر و دین هر دو رهرو ره تو
هرچه جوییم از آن برونی تو
هرچه گوییم از آن فزونی تو
از تو کس هم بجز تو آگه نه
هرچه پیدا و هرچه پنهان است
کفر و دین بیش از اعتباری نیست
هیچ کس را بجز تو کاری نیست
همه را زخم جان ز ترکش تست
گر سیاه است وگر سپید ازتست
گرچه قفل است و گر کلید از تست
از سیاهی چه غم که در ظلمات
وز سپیدی چه ذوق کاندر قار
هم تو دانی که چیست مطلب من
گر تو خواهی که مرغ لاهوتی
از تو این بندها گسسته کند
گر خطا کرد مایهٔ دوری است
حق منزه ز صورت است ای دوست
هر سخن کان ز ذکر خالی، سهو
این هفت توی گنبد و این ششدری سرا
از شیب و از فراز فرو دیدم و فرا
در ذرّه ذرّهٔ صنعت، صانع همی بدید
در پایه پایهٔ حکمت، خالق همی بپا
هم منفصل ز جمله و هم جمله زو عیان
هم متصل به جمله و هم جمله زو جدا
هم عقل بر در او جایش برون ز در
هم عشق در ره او فرقش به زیر پا
غالب برو چگونه شوند این دو کای رفیق
مغلوب گشته این ز هوس و آن یک از هوا
عقل از پی چه از پی تقبیل بندگی
عشق از در چه از درِ تحمیل ابتلا
وهم است ازو به پیش بزرگان هوشمند
باد است ازو به دست حکیمان پارسا
آن را که او حبیب چو یعقوب در محن
و آن را که او طبیب چو ایوب در بلا
از معرفت مزن دم و بر عجز تکیه کن
کز عجز، عفو خیزد و از کبر کبریا
فِی التّوحید والنّعت النّبی صلعم
به دانش کوش ای نادان و بینش جوی ای دانا
که دانش سروری ذیشان وبینش خسرووالا
مشو خرم،ممان غمگین گرت عزت ورت ذلت
مگو تلخ ومجوشیرین، گرت حنظل ورت حلوا
به راه بندگی میپو، چه در دیر و چه درمسجد
نشان بی نشان میجو، چه از پیروچه از برنا
گرازپندارخودرستی،چه در گلخن چه درگلشن
گر ازصهبای اومستی، چه برخاک وچه بردیبا
نباشد غیرکوی او، اگر بتخانه گر کعبه
نجویدغیر روی او، اگر فرزانه گرشیدا
به معنی راه او پوید اگر مؤمن و گر کافر
به باطن قرب او جوید اگر هندو وگر ترسا
چوکویشراشدیراغب چه قسطنطین چه کالنجر
چورویش راشدی طالب چه جابلقا چه جابلسا
مخورازبهرجز او غم، چه درعیش وچه درماتم
ببندازیادجز او دم، چه دردنیا چه درعقبا
یکی باشد بر صادق، اگر زهر وگر شکر
یکی باشد بر عاشق، اگرخار واگر خرما
همهدُرهای یک معدن،گراین ناقص ورآن کامل
همهگلهاییک گلشن، گر این نادان ور آن دانا
اگرخواهی،بدینحالت،رسی، مردی بدست آور
که نتواند رود، بی قایدی در راه، نابینا
به فلسی فلسفی مستان، به یونی حکمت یونان
کزین حکمت سنایی نی به سینه بوعلی سینا
خوشآنحکمتکهایمانی،بدانحکمتکهیونانی
مرو زی عرصهٔ یونان، گرو زی ساحت بطحا
به شرع احمد مرسل، هزاران حکمت اکمل
که نورش صادر اول، زفیض علت اولی
محمد(ص) خواجهٔ عالم، وجودش مفخر آدم
به خیل انبیا خاتم، به جمع اولیا مولا
در نکوهش دنیاو پژوهش عقبا
نبندد هیچ مقبل دل براین دنیا واقبالش
که در لوزینه پنهان سیر ودر می زهر قتالش
حکیم عقل گریان بروکز حراره مسمومی
کرفس آرزوخایی همی از بهر ابطالش
ترادل خوش که اندک داری از دنیانمیدانی
که زهرناب جان گیرد چه خروارش چه مثقالش
رمد دارد را چون دیدهٔ دل نیستش بینش
شیافی باید اول چاره را پس کُحلِ کحالش
دودست نفس رابربند پس بگشا درِتقوی
کهتا ناقص نسازی قوتش صعب است اکمالش
چونفست ممتلی از لقمهٔ حرص است امعاسد
بود راه نفس بستن گشادن عرق قیفالش
ز نام تهمتن کم گو ز دستان داستان کم جو
کهدرچاه وقفس جویی چوجویی رستم و زالش
بپیماید دمادم خرمن عمر تو و غافل
که طاس مهر آمدکیل ودست چرخ کیالش
بود پیدا کزین پیدا نخواهد رستم آن شیدا
کهمر دیوش جمل گردیده و غول است جمالش
صحیفهٔ تن همی شیرازهاش از یکدگر باشد
به داروی طبیبان چند بتوان بود وصالش
دلال لولیان داری و مردان مشتری جویی
دگرجاکایندلالاینجاکمازموییودلالش
جهان پر انگبین طاسی و مشتاقش مگس آمد
که خوشبربستچونبنشستخوردنراسروبالش
سگی ماده است دنیا و سگِ نر طالب دنیا
کهدشواراست اخراجش گرآسان است ادخالش
مگر از سردی آب قناعت بگسلد این سگ
وگرنه ناگزیرآمد که پیوندد به دنبالش
غزای نفس نی همچون غزای دیگران آمد
که اینجا ناتوانند خود اشجاع ابطالش
ترا ماری است در این جامه بر کش جامه راازبر
وگرنه برکشدزودت ز برخوددست غسالش
اگرداری خبر آخر بجو تریاقی از جایی
که هرکودشمنش درجامه نیکونیست اهمالش
ترا تریاق دانی چیست ذکری بی زبان سر
که اسباب ریاآن ذکرکش قیلی است یاقالش
گرت کار جهان مشکل شود از عشق یاری جو
که صدمشکل اگرافتد دمی عشق است حلالش
همه درها به رویت بندد ارگیتی زلیخاوش
چوبگریزی ازو ایزدگشاید برتو اقفالش
نمیشاید درین طوفان پناه از کوه چون کنعان
که طوفان بگذردآسان زهرکوه وز اطلالش
مگر در کشتی نوح اندر آیی مر سلامت را
که عاصم نیست کوهی هرگزت ازسیل سیالش
نجاتاندرشریعتدان و زی صاحب شریعتدان
سفینهٔ نوح کو خود غیرمهر احمد و آلش
که بهتر قبله را از احمد مکی و از مکه
چه پویی راه کوی احمد غزال وغزالش
چرا جز آن ولی جویی درین ره رهبری ای دل
که بی ارشاد ازو جبریل نی پربود ونی بالش
حسین آسا سراندازی و منصوری و جان بازی
سخن ازمستی منصورویاازذوق وازحالش
مِنْ غزلیات موسوم به مشارب الاذواق
ای سلسلهٔ زلفت زنجیر دل شیدا
از دیدهٔ ما پنهان وندر دل ما پیدا
پنهانی تو پیدا پیدایی تو پنهان
پیدایی ما از تو پنهانی تو از ما
اگرعارف وگر نادان رخ هر ذره اندرتو
تویی مقصودناقصها تویی مشهود کاملها
زاهد به زهد خشک مزن راه مرغ دل
رندان ز دانه فرق نمایند دام را
بودجویی و عجب بین چودرو غرقه شدیم
بحر گشتیم و دو عالم همگی ساحل ما
ز منع می مده ای شیخ خرقه زحمت ما
که سرنوشت چنین شد ز بدو فطرت ما
اندر میانه شد مایی ما حجاب
ورنه جمال دوست خود هست بی نقاب
چون علم عاشقی در سینه مختفی است
آن به که بستریم این دفتر و کتاب
همم با دیر و هم با کعبه کار است
که هرجا پرتوی از روی یار است
ما چون قلم به پنجهٔ تقلیب او دریم
ای شیخ عام یاوه مگو اختیار چیست
درون سینه ندانم دلم چه میگوید
که سخت میطپد و دم به دم به تکراری است
پیش خاکسترِمنصور چه خوش گفت آن رند
کان که میگفت اناالحق به سرِ دار کجاست
طاعت و تقوی ما چون زسرصدق نبود
ترک کردیم که سالوس و ریا زحمت ماست
سزد که فخر نمایم به اهل سلسلهها
که مر مرا بجز از زلف دوست سلسله نیست
رو عشق طلب کن که به سر پنجهٔ فکرت
نگشوده کسی پرده ز رخسار حقیقت
هرچه گویدهرکسی ازوی مرا اکراه نیست
زان که میبینم کس ازرازجهان آگاه نیست
هرکسی را چون خیالی میکشد سوی رهی
یاهمه گمراه یاخود هیچ کس گمراه نیست
اهل ورع و زهد بسی، باده کشان کم
هان باده نهان نوش که اسلام ضعیف است
در ذات توهرچیز که گویند بود شرک
توحیدنباشد مگر اسقاط اضافات
این بوالعجب حالت نگر اطورما بایکدگر
نه منفصل نه متصل نه منفرد نه مزدوج
عکس میدید به پیمانه مگر آن سرمست
که دگر در نظرش باز نیامد اقداح
پرتو جام گر از باده ببینی زاهد
باز دانی به عیان سر زجاج و مصباح
زاهد چرا به من دگراین کبر وناز کرد
من نیز باده خوردم اگر او نماز کرد
کوته کنم حدیث که یک حرف بیش نیست
واعظ نکرد فهم و حکایت دراز کرد
آن مرد ره که در نظرش زر چو خاک شد
نبود عجب که از نظرش خاک زر شود
هرکه شد ز اهل نظر محو رخ یار بماند
ورنه چون زاهد بیچاره به گفتار بماند
امتحان را بت دیرین چو به رخ برقع بست
آشنا آمد و بیگانه به انکار بماند
عارف آن است که بی پرده رخ یار بدید
سالک آن است که در پردهٔ پندار بماند
بربند چشم حس، بگشادیدهٔ شهود
تا بنگری که لَیْسَ سِوَی اللّهِ فی الوُجُود
ای برهمن که در بر بت سجده میکنی
نیکو نظاره کن که نکو میکنی سجود
لاف صاحبدلی شیخ مناجاتم کشت
زرِ قلب همه را کاش عیاری گیرند
برآر سر که صبوحی کشان وقت سحر
بدند لیک به از خفتگان صبحگهاند
در جوانی شدهام پیر معارف زان رو
که بجز عشق جوانان دگرم پیر نبود
به هدایت چه زنی طعنه که صوفی گردید
همه را پیر مغان کاش هدایت میکرد
گفتی تو که بی پرده کس آن روی ندیده
آن دیده که از پردهٔ پندار برآمد
یکی حدیث سرودند لیک بس فرق است
میان بادهٔ فرعون و نکتهٔ منصور
زاهدا دم ز تجرد مزن و آزادی
که سراپای تو در قید نماز است هنوز
سالک ار کعبه و بتخانه ز هم فرق کند
او نه صوفی است که نامحرم راز است هنوز
تجلیات رخ یار زان نبیند شیخ
که چشم ماست به جانان و چشم او به لباس
تا چند همچو اهل طمع روزه و نماز
شرمی ز حق بدار هدایت گناه بس
ز هرچه منع کنندم بدان فزاید حرص
از آن به باده حریصم کزو شدم ممنوع
ای صوفی صاحب صفا لَیْسَ التَّصوّفُ بِالخِرَق
اِنّ التّصّوفَ یافَتَی قَلْبُ یَذُوْقُ مِنْحِرَقْ
گرچه بس معرفتت هست ولی العارف
چیست ادراک درین مرحله عجز از ادراک
رخ خوبان نه من از چشم خطا میبینم
به خدادر رُخِشان نور خدا میبینم
جام دیگر بده ای ساقی مستم که هنوز
جام از باده، می از جام، جدا میبینم
گو واعظ از این شیوهٔخوش منکر من شو
من بر روش هیچ کس انکار ندارم
شاهد ما روز و شب، با همه و بی همه
با همهاش آشنا وز همه بیگانه بین
هدایت رَبِّ أرِنِی چندموسیوش به طور دل
بجو چشمی که بینی هر طرف روی نکوی او
مرا فرزانگان دیوانه میدانند و من شادم
که جز دیوانگان را من ندانم مرد فرزانه
تو مردهای چنانکه نیابی دگر حیات
ورنه ز هر طرف وزد انفاس عیسوی
چه تفاوت است صوفی زتوتافقیه خودبین
برو ای فقیه تن زن ز حدیث خودستایی
گفتگوی درویشان برزبان مرغان است
رازشان کسی داند کش بود سلیمانی
تمام اهل دو عالم به جستجوی تو پویان
کدام اهل و چه عالم که پیش ما تو تمامی
وقت آن دیوانهٔ شوریده خوش کاندر خیالش
روز وشب محواست و نداند صیامی نه صلاتی
اعتباراتست ای دل هرچه بینی غیرذاتش
راست خواهی اعتباری نیست اندر اعتباری
گفته زاهد به نام او تسبیح
ور بود نیست جز یکی ز هزار
چون دلم خون گرفت از غم یار
وین سخن کرد در نهان اظهار
که درین خانه نیست کس جز او
هو هو لا اله الا هو
ای دل ما به طرّهٔ تو اسیر
عارفان را ز تست نالهٔ زار
عاشقان را ز تست نغمهٔ زیر
اشک آن، بی رخ تو، همچو بقم
روی این، از غم تو، همچو زریر
دُردنوشان و ننگشان از صاف
دلق پوشان و عارشان ز حریر
صد بیان عاجز است از تقریر
همچو من خاکشان بکش در چشم
تا نبینی عیان به عین بصیر
که درین خانه نیست کس جز او
هو هو لا اله الا هو
ای عیان گشته از تو جمله جهان
هم تو دل بوده هم تویی دلبر
هم تو جان بوده هم تویی جانان
در میانی و از همه به کنار
در کناری و با همه به میان
مؤمنان کفر و کافران ایمان
که درین خانه نیست کس جز او
هو هو لا اله الا هو
باده نوشیده بازگشتم و رفت
ناگهان بت زبان گشاد که هین
که درین خانه نیست کس جز او
هو هو لا اله الا هو
تا که دل عکس حسن خود بیند
گشت ظاهر که این سپهر بلند
هرچه از نظم و نثر بنوشتند
دل چه از هفت پرده عکسی داد
بحر دل چون که موج زن گردید
اوفتاد این گهر به ساحل دل
که درین خانه نیست کس جز او
هو هو لا اله الا هو
فرع در اصل و اصل اندر فرع
که درین خانه نیست کس جز او
هو هو لا اله الا هو
و لَهُ مِنْ رباعیات اللطایف
تَمّ الکتابُ وَهُوَ تَذکرةٌ لِلعارِفینَ و تَبصِرةٌ لِلسّالکینَ و موسومٌ بِریاضِ العارفینَ حَفَظَهُ اللّهُ تَعالَی مِنْشَرِّ المُنْکِریْنَ بِحُرْمَةِ محمّدٍ صَلَّی اللّهُ علیه و آلِهِ الطّاهِرِیْنَ صلواتُ اللّهِ و سَلامُهُ عَلَیْهِمِ اَجْمَعِیْنَ.
در وقت انتظام و اختتام این کتاب مستطاب جناب فضیلت و حکمت مآب حکیم عارف و شاعر واقف میرزا ابراهیم کازرونی متخلص به نادری سلمه اللّه ناظم مشرق الاشراق و غیره این چند بین گفته و حسب الخواهش آن جناب نوشته شد:
تازه جوان فرخ و فرخنده پی
مرده ز مادون و به حق گشته طی
وین همه دانی حجب اندر حجب
زآنچه علوم آمده در هر کتاب
خوانده حجاب اللّه اکبر همه
ای تو زکل رسته و بسته به حق
دیده حجب هر چه بجز ذات هست
پختهٔ تو مایه ده هرچه خام
رسته ز قید چه و چون ذات تو
عبد چو از کنه خود آگاه گشت
رسته شد از بندگی و شاه گشت
آنکه نه بگذشته ترا وقت زیست
یک دو سه سال سنه افزون ز بیست
داده ز کف دانش و بینش تمام
ساختهای ختم به شعر خود آن
بندهٔ تو باخبر از شاه عشق
کرد به مدحت رقم این چند فرد
تا که کنی درج در آن تذکره
گر سزد آن خاتمه را ثبت کن
در صدف است این ونه رخشان در است
مشرق اشراق مرا در خور است
پس از نگارش ابیات مذکوره در خاتمهٔ این کتاب مسطوره به این رباعی در مدح نادری ختم نمود
ای آنکه تویی شبان و عالم رمه شد
گفتار تو ختم گفتههای همه شد
مانند کتاب حق که شد ختم به ناس
ابیات تو این کتاب را خاتمه شد
اَلْحَمْدُ لِلّهِ اَوّلاً و آخِراً و بَاطِناً و ظَاهِراً وَهَذَا خَاتِمَةُ الْخاتِمَةِ وَ الْحَاقُ الْقَآئِمَةِ الدَّائِمَةِ وَاحْفَظْنَا مِنْلَوْمِ الأَعْدَاءِ الْأَئِمّةِ بِحَقِّ آلِ النَّبی وَقائِمِه صَلَواتُ اللّهِ عَلَیْهِمْاَجْمَعیْنَ.
عَلَی یَدِ العبدِ الرّاجی إلَی رَحْمَةِ المَلِکِ الوَهّابِ ابن مرحوم حاجی میرزا حبیب اللّه المتخلص بخاقانی محلاتی حاجی محمد رضا المتخلص بالصفا و الملقب بسلطان الکتاب سنة ۱۳۰۵.