رضاقلی هدایت
فردوس | در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۷۲ - خلد - در خاتمهٔ کتاب و ذکر حالات و مقالات مؤلّف
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
بی خبر از احوال نهایت و بدایت ابن محمد هادی رضاقلی المتخلص به هدایت. چون نسبت سایر اهل این فن خواست که در خاتمهٔ این کتاب مستطاب به شرح رشحی از حالات خود پردازد و در معنی از خیالات خام خود هر طرف این ریاض فیاض را خاربستی سازد، لهذا خود به طریق مغایبه و ذکر گذشگان از حالات و خیالات خود چنین اظهار می کند که ولادت هدایت در شب پانزدهم شهر محرم الحرام تخمیناً ساعتی قبل از طلوع فجر در سنهٔ هزار و دویست و پانزده در دارالخلافهٔ طهران واقع گردید. والدش از اعیان قریهٔ چارده مِن مضافات دامغان و از مبادی شباب ملازمت پیشه نموده و در حضرت قهرمان ایران محمد شاه قاجار اناراللّه برهانه به منصب خزینه داری، محسود اقران بوده. پس از انتقال آن دولت به حضرت سلطان صاحبقران و خدیو زمان شاهنشاه ایران فتحعلی شاه متخلص به خاقان در آن دربار معدلت آثار به منصب مذکور مفتخر و حسب الامر مأمور به خدمتگذاری فرمانفرمای مملکت فارس شده، به شیراز آمده تا در سنهٔ ۱۲۱۸ وفات یافت و به عالم عقبی شتافت و نعشش را به عتبات عالیات نقل کردند و خان ذی شأن محمد مهدی خان بنابر نسبت در تربیت بازماندگان کوشید و جد وجهد بلیغ مرعی داشت و همت به مراقبت حال این حقیر گماشت. پس از چندگاهی والدهٔ حقیر نیز به حکم استطاعت محرم حرم مکّهٔ معظّمهٔ مکرمّه شد و بالاخره در مدینهٔ طیبه وفات یافت و در مقبرهٔ بقیع مدفون شد. فقیر از صغر سن طبعم به معلومات و منظومات راغب و استحضار از اطوار واشعار اهل کمال را طالب و به حسب ذوق فطری در بستان سخن موزون زبان گشاده و اندک اندک پا به دایرهٔ نظم نهاده. روزگاری چند نیز به حکم وراثت، ملازمت نمود. عاقبت با خود، ستیزان و از خدمت گریزان در کنج عزلت پا به دامن کشید. همگان را کارش شگفت آمده و هر یک در این کار رایی زده در بارهٔ وی سخنان مختلفه راندند. بعضی دیوانه و برخی فرزانه خواندند. فقیران گفتند که جذبه اش رسیده و امیران گفتند فقیری گزیده، یکی همتش را عالی و یکی طبعش را لاابالی شمرد و انصاف آن است که به مضمون این لطیفه که «هرکس خویش را بهتر شناسد» فرزانه گفتنش قولی و دیوانه خواندنش اولی است. وی جوانی است تیره روزگار و غفلت کردار از صحبت اهل ظاهر رمیده و به حالت اهل باطن نرسیده. خود پندارد که از اهل سلوک و فارغ از اندیشهٔ میر و ملوک است و هر دو طایفه را از صحبتش عار و بر مصاحبتش انکار. در عین جوانی دعویش پیری. با همه در میان ولافش گوشه گیری. خود پندارد که همتش بلند است و نداند که چون خودپسند است. گاهش شوق صحبت پیران و گاهی میل الفت جوانان. مجازش قنطرهٔ حقیقت گشته اما از قنطره نگذشته. طبعش چون طمعش خام و گفتارش چون کردارش ناتمام. تخلصش هدایت ورسمش به خلاف اسمش غوایت. از طریق هدی به نامی قانع و غرور اسمش از مسمی مانع. اکنون که سنهٔ ۱۲۶۰ سنین عمرش به چهل و پنج است و حاصل آن درد و رنج. آری: امروز بر یقین و گمانم ز عمر خویش دانم که چند رفت و ندانم که چند ماند مثنوی در بحر رمل موسوم به هدایت نامه و مثنوی موسوم به گلستان ارم و مثنوی موسوم به انیس العاشقین و مثنوی موسوم به بحر الحقایق به رشتهٔ نظم کشیده و کتاب موسوم به مظاهر الانوار و مثنوی انوارالولایة و مثنوی خرم بهشت و فهرست التواریخ و منهج الهدایه و مفتاح الکنوز و ریاض العارفین و مدارج البلاغه و مجمع الفصحا و سه جلد روضة الصّفا و لطایف المعارف و رسالهٔ موسوم به جامع الاسرار و دیوان غزلیات هشت هزار بیت ترتیب داده و قصاید زیاده از ده هزار بیت جمع کرده و در این عرض مدت به خدمت جمعی از عرفا و حکما و شعرا فیض یاب و به قدر استعداد از هر خرمنی خوشه ای یافته. بعضی از آن اشعار که به سیاقت و زبان اهل ذوق است در این دفتر نگاشته می شود: مِنْمثنوی الموسوم به هدایت نامه طوطی جان مست مستان گشته است محو یاد شکرستان گشته است گرنه آن شکرستانش جاذب است او کجا شکرستان را طالب است چون نپوید ذرّهٔ خوار حقیر که طلبکارش بود مهر منیر چون نیاید قطرهٔ پر اضطراب که سوی خود خواندش دریای آب نیست نی را قدرتی در این فغان نالهٔ نایی است این در وی عیان هرکه نگرفته دست گوش جان وی صوت نایی داند این آواز نی جرم عاشق چیست ز افغان و خروش چون که درد عشق نگذارد خموش و له ایضاً چون تواش می دادی و شد بی ادب مست را ای محتسب کم کن غضب چون تو عمداً جلوه کردی در نظر چیست جرم دیده ام ای جلوه گر خود چه مهجورش کنی از اصل خویش پس چه می خوانی به سوی وصل خویش سخت باشد سخت ای صاحب جمال عاشقان را فرقتت بعد ازوصال چون کند گر دیده باشد سوی تو یک دم و زان پس نبیند روی تو یاد ایامی که در هندوستان شاد بودم در میان دوستان گر دو صد بودیم ور صد ور یکی متحد بودیم با هم بی شکی روز و شب بی روز و شب پابست عشق سال و مه بی سال و مه سرمست عشق جملگی یک جان و آن جان جمله دل پر ز مهر آن نگار غم گسل بی من و ما و تو و او ماه و سال مانده محو شکرستان وصال چون ز غفلت شکر آن نگذاشتم رخت از آن شکرستان برداشتم زان فتادم اندر این کافرستان تا بدانم قدر آن شکرستان تشنه داند قیمت آب فرات مرده داند قدر ایام حیات هرچه نپسندی به خود ای هم نفس نیست انصاف ار پسندی آن به کس دهر چون کوه و عمل ها چون صداست هرچه گوید او به ما هم گفت ماست انبیا واولیا آیینه اند نی چو ما پابست مهر و کینه اند هرکه مهر آرد بدیشان متقی است هرکه در دل کینشان کبر و شقی است گر تو خوانی نیک او را خود تویی ور تو بد دانیش هم آن بد تویی آینه از نقش ها وارسته است نیک و بد خود نقش ناظر بسته است اندرین آتش که در من زد غمش این قدر سوزم که گردم محرمش گرچه کار آتش آمد سوختن تازه شد جانم ازین افروختن آینه چون عکس صورت وا نداد مرد بینا نام آن آهن نهاد قوت مِرآتیش در باطن است فعل مرآتش چو نبود آهن است وجه حق را بندگان آیینه اند گنج حق را عارفان گنجینه اند خود دو عالم سر به سر مرآت دان جمله را مرآت وجه ذات خوان پیش عارف ذرّه ای نبود عیان کافتابی نبودش اندر میان هر که را در دیده نوری شد پدید او دو عالم جملگی جز حق ندید عقل را حاصل چه آمد قال و قیل معرفت کی زاید از قال ای عقیل وهم خود را عقل کل پنداشتی زان لوای خود سری افراشتی عقل کی گوید حسد دار و غضب عقل کی گوید زن و زر کن طلب عقل و عشق از یکدیگر ممتاز نه غیر یک گوهر ز بحر راز نه چیست عقل آن اولین مخلوق ذات نور احمد پادشاه کاینات چیست آن عشق لطیف پاکزاد نور حیدر آن شهنشاه جواد ذات یزدان را دو مظهر شد جلی گشت این یک مصطفی و آن یک علی مصطفی شد مظهر نور جمال مرتضی شد مخزن سر جلال بر محمد ختم شد پیغمبری نیست این منصب نصیب دیگری لیک باشد آن ولایت بر دوام بی شک و شبهه الی یوم القیام اولیا خود مظهر نور وی اند در تجلی عرصهٔ طور وی اند نور یک نور و مظاهر بی مر است می یکی می صدهزارش ساغر است این سخن می دان که نبود ز اهل دین هر که در دین نبودش شیخ گزین سخت ار مرآت شد دل ایمن است زان که خود مرآت مؤمن مؤمن است پیر دانی کیست ای یار گزین آنکه او را در جهان نبود قرین ذات اودر ذات هو فانی شده جاودان باقی سبحانی شده دایماً در قبض و بسط و سکر و صحو دیدهٔ جانش به روی دوست محو از برون ساکت نشسته وز درون جان او غرق صلوة دائمون چشم حس، بینای حال صوری است وان چنین بینش به معنی کوری است هر که او یَنْظُر بِنُورِ اللّه نشد جان او از غیر حس آگه نشد چشم دل بینای سر معنوی است که ز عکس دوست نورش بس قوی است ای دریغا ای دریغا دل کجاست خلق را جز نام او حاصل کجاست قلب مؤمن هست بَیْنَ الإصْبَعَینِ نور او مافوق نورالمشرقین هست بَیْنَ الاصْبَعَینِ ذُوالجلال وان اصابع خود جلال است و جمال شد دل من سیر ازین فرزانگی هان و هان دارم سر دیوانگی هین بگیرید از کف من خامه را که بسوزد آتشم مر نامه را بیمم از ویرانی از نادانی است ز آنکه آبادی درین ویرانی است بر تو آمد اهرمن، بر من سروش بر تو آمد نیش و بر من گشت نوش یک وجود آمد شرار پر لهب بر سمندر آتش و بر بط غضب آن بت من تا که در دیر دل است هرچه آید بر سرم خیر دل است بت پرستی حق پرستی من است عین هشیاریم مستی من است ای تو واحد بوده بی توحید ما سر به سر تحقیق کن تقلید ما جمله گر تقلید باشد رای ما وای بر ما وای برما وای ما هرکه از اسرار حق آگاه شد این جهانش همچو قعر چاه شد پیش آن عالم که صاف و روشن است این جهان مانند چاه بیژن است گر تو نیکی قبر بهرت روضه ایست ور بدی آن از جحیمت حفره ایست سر بده در راه حق گر عاشقی آرزوی موت کن گر صادقی از لقاء اللهت ار اکراه شد خود لقایت مُکْرَهِ اللّه شد چون علی فرمود الناس نیام منتبه گردی چو جان جوید خرام پیش تو آتش پرست ار کافر است پیش من از خودپرستان بهتر است باغ او شد آتش تو بی دلیل هم دلیلش آن گلستان خلیل بیم نبود آتش ار پُرتاب شد بر سمندر همچو بر بط آب شد گر توکل آوری بر شاه کل گردد آتش زان توکل بر تو گل جنگ با او آب را آتش کند صلح او چون آبت آتش خوش کند شد زبان ها مختلف ای مرد راه اوش رام این تنگری خواند این اله پس تو و او را به هم این جنگ چیست جنگت آخر در نگر جز رنگ چیست عقل من مقهور عشق قاهر است خود جنونم از فنونم ظاهر است درد من درمان من هم از من است وصل من هجران من هم از من است گاه صید خویش و گه صیاد خویش گاه شیرینم و گه فرهاد خویش نور تابان آفتاب فاش را نیست تاب دیدنش خفاش را ظالم آن کوران که از انوار شید دیدهٔ حس شان بجز گرمی ندید تو یکی خاکی ز هستی ذره ای مشت خاکی چند بر خود غرّه ای تو کفی خاکی و بادی در میانت آن کف خاک تن و آن باد جانت چون ز تن بیرون رود آن باد پاک مشت خاکت باز گردد مشت خاک اُنْظُرُونَا نَقْتَبِسْمِنْنُوْرِکُمْ کاندرین ظلمات کردم راه گم اولین جبریان ابلیس بود که بِه مَا اغْوَیْتَنِی گفت از جحود قرب چه بود بعد از پندار خویش گم شدن از خود ز یاد یار خویش ای دو عالم سر به سر پر شور تو وی دو عالم لمعه ای از نور تو جان جانی لیک جان جان نه ای آنچه گویم آن تویی هم آن نه ای این دوییت چیست چون تو دو نه ای این معیت چیست چون تو ما نه ای گر شکستی این صدف را دُرّ شوی گر ز خود خالی شوی زو پر شوی خودپرستی بت پرستی بی گمان چون برستی حق پرستی آن زمان خلق از کفر حقیقی غافلند زان به اسلام مجازی خوش دلند نخل گر اِنِّی أَنَا اللّهُ گو بود بندهٔ یزدان نه کمتر زو بود در تجلی بود کوه طور را پس مبین هم در میان منصور را ای بری ذاتت ز قیل و قال خلق فارغ از تشبیه و از تعطیل خلق یَا خَفِی النُّوْرِ مِنْفَرْطِ الظُّهُوْرِ در دل تاریک من یک ذره نور لا تُواخِذْاِنْنَسِیْنَا یَا اله که وجود ما سراپا شد گناه گفت شاه عشق بازان مصطفی لاَ أَقُوْلُ فِی حُضُورِ هُوَ أَنا دل ببیند نور علام الغیوب تَعْمَی الأَبْصَارُ ولا تَعْمَی القُلُوبُ دیده کی بیند ورا ای مرد دون پاک حق عَمَّا یَقُوْلُ الظَّالِمُوْن گر همی خواهی نشان اولیا گویمت الابتلا الابتلا حال ایشان پیش آن کو آگه است آیتش لا بَیْعٌ عَنْذِکْرِ اللّه است چند نَحْنُ الْغَالِبُونَ ای بر عصا باش تا موسی بیندازد عصا گر بدیدی نور حق هر مرد دون حق نگفتی اَحْمَدَا لاَ یُبْصِرُونَ گفت پیغمبر که پیش دادگر از دو قطره نیست چیزی دوست تر آن یکی اشکی که از بیم جلیل وان دگر خونی به راه او سبیل کفر و ایمان قلبی است و غیبی است عالِم ُالغَیب آن شه لارَیْبی است نه سگ کوفی ز هر صوفی به است کز بسی صوفی سگ کوفی به است گفت پیغمبر که سازد چار چیز چار چیزت زایل ای مرد عزیز گشت زایل عقل چون آمد غضب پس غضب کم کن ادب آور ادب گشت زایل دین چو پیدا شد حسد پس مسوزان از حسد خود را جسد گشت زایل شرم چون آمد طمع پس طمع کم کن که عزّ مَنْقَنِعَ شد ز غیبت زایل آن اعمال خوب پس مکن غیبت که شد بِئْسَ الذُّنُوب علم یک نقطه است و جهل جاهلین سوی کثرت بردش از وحدت چنین هست در نزد بسی ز اهل کمال مر کرامت را لقب حیض الرجال زیرکان گویند کای ایزدشناس خیز و ایزد را هم از ایزد شناس گر به هستی خودت بشناختی این دو هستی گشت و جان کجا باختی ور تو گویی نیست گشتم در طریق تا که حق بشناختم من ای رفیق کی شناسد هست را ای نیست نیست یاوه گفتی این موجه نیست نیست ور به نور او تواش بشناختی خویش را از اهل ایمان ساختی راست خواهی کس به سوی او نتاخت هم خود او خود را طلب کرد و شناخت ما از آن در رنج و دردیم ای فَضُوح که بقامان داده ایزد از دو روح آن یکی خود روح حیوانی ما وان دگر آن جان ربانی ما گفت پیغمبر که دنیا ساحر است راست گفت و صدق او خود ظاهر است هر که او سرمست تر هشیارتر هرکه او خاموش پرگفتارتر خامشی گویایی اهل دل است اهل تن را نکتهٔ من مشکل است آخر کار جهان چون خامشی است خامشی ز اول نشان باهشی است افتتا ح گلستان ارم در وحدت خداوندی که در بالا و در پست همه هستی گواه هستی اش هست همه عالم به نورش گشته پیدا ولی خود نه عیان و نه هویدا به هر ذره ز نور آفتابش ظهوری و ظهورش خود حجابش ظهور جمله هستی ها به نورش خفای ذاتش از فرط ظهورش همه کارش عجایب در عجایب ز جمله حاضر و از جمله غایب اگر خاص است حیران در شهودش اگر عام است نادان در وجودش همه سرگشته در این آفرینش چه اهل دانش و چه اهل بینش زهی مهری که در سفلی و عالی ز نورت نیست خود یک ذره خالی ز ما بُعْدت ز راه قدس ذاتت به ما قرب تو ز اسماء و صفاتت علو ذات تو عین دنو است دنو ذات تو عین علو است معطل گو نگر در بعد و تنزیل که اثبات دنو شد نفی تعطیل مشبه گو نظر کن قرب و تنزیه که ایجاب علو شد سلب تشبیه مشبه مانده از بُعد تو غافل معطل بوده در قرب تو جاهل به یک سو مانده از تعطیل و توسیط ز راه افتاده از افراط و تفریط بود ز افراط و تفریطش چو تعدیل بر عارف نه تشبیه و نه تعطیل یکی چون صد ره آید در شماره بجز صد خواندنش باری چه چاره اگر اندر حضیض آید وگر اوج همان دریاست اندر صورت موج بلی آن تیز چشم آمد که درتاخت به دریا دید و زان پس موج بشناخت کسی از موج دریا را چه داند که هر دم نو شود موج و نماند ز آب خویش دریا ماهیان ساخت کس این ماهی در این دریا نینداخت مگر دریاست کامد همچو ماهی که ماهی را نمی دانم کماهی چو دریا خویش را خواهد نماید بر آرد جوش اندر موجه آید چو در موج اندر آید موج پیداست تو فرمایی که موجش غیر دریاست چو در حسی مسبب را سبب بین چو بگذشتی عجب اندر عجب بین هر آن کو دیده ور شد در عجب ها مسبب را ببیند در سبب ها ز عکس مهر تابی بر گل افتاد ز خود دانست و کارش مشکل افتاد در آن می کوش اگر همت بلندی که از غیر وی اینجا دیده بندی بلی حق بنده و بنده خدا نیست ولیکن خلق و حق از هم جدا نیست موحد را که در توحید غرق است کجا در کلی و جزویش فرق است یکی نور است عشق جلوه آرا ز هر جایی به رنگی آشکارا ازو در کعبه عکسی دید طایف وزو در دل جمالی یافت عارف فغان برداشت آن کاینجاش جویید ندا در داد این کز ماش جویید یکی نور است و تعداد مقامش به هر جایی دگرگون کرده نامش چو زد بر دیده بیناییش دانند چو زد بر عقل داناییش خوانند چو در تن جلوه گر شد جانش خوانند چو درجان شد عیان جانانش خوانند به معنی خود یکی اندر میانه است همه عشقست و ما و او فسانه است به چشم هر که عقلش شد خردسنج جهان نطعی است همچون نطع شطرنج درو بس مهره های گونه گونه وجود هر یک از چیزی نمونه اگر نزدیک شد ور زان که دورند همه از بهر یک بازی ضرورند مگو دریا چرا موجی برآرد برد موجی و موج دیگر آرد چو سلطان قادر است و لاابالی بود علت قیاسات خیالی همه زو دان اگر ز اهل سلوکی همه او بین تو نیز ار از ملوکی فزونش از وجود و از عدم دان برونش از حدوث و از قدم خوان ز پندار خودی گر باز رستی به بزم وحدتی هر جا که هستی افتتا ح مثنوی انیس العاشقین ای عشق تو چون محیط ودل فُلْک سُبْحَانَ اللّهِ مَالِکِ الْمُلْکِ ای واحد و وحدت تو ذاتی نه بالعددی و ممکناتی ذات تو به ذات بوده واحد وانگه غنی از مقر و جاحد ذاتت ز قیود مطلق و طاق حتی که ز نام قید واطلاق گر عقل حکیم و کشف عارف کز کنه تو کس نگشته واقف بشناخت ترا کدام ناکس باللّه تو ترا شناسی و بس هر کو ز تو می دهد نشانی از حالت خود کند بیانی عالم همه وهم خودپرستند وز لاف پرستش تو مستند هر چند ز کشف خویش لافند چون من همگی خیال بافند در علم و عیان چگونه آیی کز بینش و عقل ما جدایی هر گوشه بسی به گفتگویت آخر همه مرده ز آرزویت نیکو سخنی است بی خم و پیچ کز هیچ چه آید ای پسر هیچ آه این چه حکایت غریب است لاحول چه قصّهٔ عجیب است آن شعبده باز پردگی کیست زین شعبده ها مراد او چیست اندر پس پرده بازی اش بین وز ما همه بی نیازی اش بین این سحر نگر چه دلپسند است چشم همه باز و چشم بند است خود در پس پرده نیست پیدا لیکن همه آلتش هویدا حیرانم ازین عجیب حالت کاین جمله هم اوست یا که آلت گر اوست به سان آلت از چیست ور آت اوست مصدرش کیست این راز به من که می کند فاش کاین ها نقش است یا که نقاش نقاش به رنگ نقش پیداست یا نقش به رنگ او هویداست این واقعه بین که بحر عمان در قطرهٔ خویش گشته پنهان زین شعبده حال دل خراب است کاندر دل ذره آفتاب است آنان که به ره بسی دویدند جز حیرت خود رهی ندیدند هر مرغ به قاف گر رسیدی سیمرغ شدی و بر پریدی تا مرد ز خویش در حجاب است حاشا که ز دوست کامیاب است افتتاح بحر الحقایق در توحید ومناجات نام والای ایزد ذوالمن هست موج نخست بحر سخن چون که این بحر موج زن آید موج آغاز نام او باید روح دریا شد و زبان ساحل دیده ناقد شد و بیان ناقل عقل در بحر جان شناها کرد کاین دُر تابناک پیدا کرد نام او تا کند به لوح رقم ساجد آمد به پیش لوح قلم سجده آرد به نام آن داور خامه برنامه زان گذارد سر بی سبب خامه را جگر نشکافت هیبت نام او به جانش تافت می رود زان به سر به هر قدمی تا ز نامش کند مگر رقمی وین نداند که ما که انسانیم همه در این مقام حیرانیم حاصل ما به غیر نامی نیست پس از آن بهره جز کلامی نیست ای روان آفرین پاینده تو خداوند ما و ما بنده از درون و برون فراز و فرود سال و مه با تو در نماز و درود زین جهانی نهاد و گردونی نه کمی در تو و نه افزونی هرچه پاینده هرچه آن پویان همه نزدیکی تو را جویان هرچه خاموش و هرچه گوینده همه اندر ره تو پوینده ای به ظاهر شبان این رمه تو وی به باطن حقیقت همه تو جان و دل هر دو خاک درگه تو کفر و دین هر دو رهرو ره تو هرچه جوییم از آن برونی تو هرچه گوییم از آن فزونی تو گرچه از مابقی گزیدهٔ تست نه خرد نیز آفریدهٔ تست کی رسد پیش عقل بیننده آفریده در آفریننده هیچ کس را به خرگهت ره نه از تو کس هم بجز تو آگه نه هرچه پیدا و هرچه پنهان است بر تو ووحدت تو برهان است ابدت چون ازل طلب کاری قدمتت چون حدث پرستاری ذات تو خالق وجود و عدم فیض تو باعث حدوث و قدم کفر و دین بیش از اعتباری نیست هیچ کس را بجز تو کاری نیست هرچه در حیز عباراتست اعتبارش نه کاعتباراتست همه را نعل دل بر آتش تست همه را زخم جان ز ترکش تست من چو گبران چرا سخن گویم نام یزدان و اهرمن گویم گر سیاه است وگر سپید ازتست گرچه قفل است و گر کلید از تست از سیاهی چه غم که در ظلمات هست پنهان همیشه آب حیات وز سپیدی چه ذوق کاندر قار دیدهٔ اهل دید گردد تار گر نکو ور بدست مشرب من هم تو دانی که چیست مطلب من بنده هر چند پر گنه باشد وز گنه نامه اش سیه باشد می نباید شدش ز حق نومید کو کند نامهٔ سیاه سپید هرکه او سوی حق گذر آرد حقش از هر بلا نگه دارد چون بدو وا گذاشتی کارت شود آسان تمام دشوارت گر تو خواهی که مرغ لاهوتی رهد از حبس نفس ناسوتی جذبه ای جوی تات رسته کند از تو این بندها گسسته کند سالکی کش تجلی صوری است گر خطا کرد مایهٔ دوری است حق منزه ز صورت است ای دوست لیک در آن صور تجلی اوست نخلهٔ طور حق نبود ای جان لیک بودش تجلی رحمان زهد نبود به پیش اهل کمال عدم ثروت و تجمل و مال زاهد آن است پیش هر بالغ که ز غیر خدا بود فارغ هر سخن کان ز ذکر خالی، سهو هرخموشی ز فکر عاری، لهو مِنْ قصایده فی التّوحید این هفت توی گنبد و این ششدری سرا از شیب و از فراز فرو دیدم و فرا در ذرّه ذرّهٔ صنعت، صانع همی بدید در پایه پایهٔ حکمت، خالق همی بپا هم منفصل ز جمله و هم جمله زو عیان هم متصل به جمله و هم جمله زو جدا هم عقل بر در او جایش برون ز در هم عشق در ره او فرقش به زیر پا غالب برو چگونه شوند این دو کای رفیق مغلوب گشته این ز هوس و آن یک از هوا عقل از پی چه از پی تقبیل بندگی عشق از در چه از درِ تحمیل ابتلا وهم است ازو به پیش بزرگان هوشمند باد است ازو به دست حکیمان پارسا آن را که او حبیب چو یعقوب در محن و آن را که او طبیب چو ایوب در بلا از معرفت مزن دم و بر عجز تکیه کن کز عجز، عفو خیزد و از کبر کبریا فِی التّوحید والنّعت النّبی صلعم به دانش کوش ای نادان و بینش جوی ای دانا که دانش سروری ذی شان وبینش خسرووالا مشو خرم،ممان غمگین گرت عزت ورت ذلت مگو تلخ ومجوشیرین، گرت حنظل ورت حلوا به راه بندگی می پو، چه در دیر و چه درمسجد نشان بی نشان می جو، چه از پیروچه از برنا گرازپندارخودرستی،چه در گلخن چه درگلشن گر ازصهبای اومستی، چه برخاک وچه بردیبا نباشد غیرکوی او، اگر بتخانه گر کعبه نجویدغیر روی او، اگر فرزانه گرشیدا به معنی راه او پوید اگر مؤمن و گر کافر به باطن قرب او جوید اگر هندو وگر ترسا چوکویش راشدی راغب چه قسطنطین چه کالنجر چورویش راشدی طالب چه جابلقا چه جابلسا مخورازبهرجز او غم، چه درعیش وچه درماتم ببندازیادجز او دم، چه دردنیا چه درعقبا یکی باشد بر صادق، اگر زهر وگر شکر یکی باشد بر عاشق، اگرخار واگر خرما همه دُرهای یک معدن،گراین ناقص ورآن کامل همه گل های یک گلشن، گر این نادان ور آن دانا اگرخواهی،بدین حالت،رسی، مردی بدست آور که نتواند رود، بی قایدی در راه، نابینا به فلسی فلسفی مستان، به یونی حکمت یونان کزین حکمت سنایی نی به سینه بوعلی سینا خوش آن حکمت که ایمانی،بدان حکمت که یونانی مرو زی عرصهٔ یونان، گرو زی ساحت بطحا به شرع احمد مرسل، هزاران حکمت اکمل که نورش صادر اول، زفیض علت اولی محمد(ص) خواجهٔ عالم، وجودش مفخر آدم به خیل انبیا خاتم، به جمع اولیا مولا در نکوهش دنیاو پژوهش عقبا نبندد هیچ مقبل دل براین دنیا واقبالش که در لوزینه پنهان سیر ودر می زهر قتالش حکیم عقل گریان بروکز حراره مسمومی کرفس آرزوخایی همی از بهر ابطالش ترادل خوش که اندک داری از دنیانمی دانی که زهرناب جان گیرد چه خروارش چه مثقالش رمد دارد را چون دیدهٔ دل نیستش بینش شیافی باید اول چاره را پس کُحلِ کحالش دودست نفس رابربند پس بگشا درِتقوی که تا ناقص نسازی قوتش صعب است اکمالش چونفست ممتلی از لقمهٔ حرص است امعاسد بود راه نفس بستن گشادن عرق قیفالش ز نام تهمتن کم گو ز دستان داستان کم جو که درچاه وقفس جویی چوجویی رستم و زالش بپیماید دمادم خرمن عمر تو و غافل که طاس مهر آمدکیل ودست چرخ کیالش بود پیدا کزین پیدا نخواهد رستم آن شیدا که مر دیوش جمل گردیده و غول است جمالش صحیفهٔ تن همی شیرازه اش از یکدگر باشد به داروی طبیبان چند بتوان بود وصالش دلال لولیان داری و مردان مشتری جویی دگرجاکاین دلال اینجاکم ازمویی ودلالش جهان پر انگبین طاسی و مشتاقش مگس آمد که خوش بربست چون بنشست خوردن راسروبالش سگی ماده است دنیا و سگِ نر طالب دنیا که دشوار است اخراجش گرآسان است ادخالش مگر از سردی آب قناعت بگسلد این سگ وگرنه ناگزیرآمد که پیوندد به دنبالش غزای نفس نی همچون غزای دیگران آمد که اینجا ناتوانند خود اشجاع ابطالش ترا ماری است در این جامه بر کش جامه راازبر وگرنه برکشدزودت ز برخوددست غسالش اگرداری خبر آخر بجو تریاقی از جایی که هرکودشمنش درجامه نیکونیست اهمالش ترا تریاق دانی چیست ذکری بی زبان سر که اسباب ریاآن ذکرکش قیلی است یاقالش گرت کار جهان مشکل شود از عشق یاری جو که صدمشکل اگرافتد دمی عشق است حلالش همه درها به رویت بندد ارگیتی زلیخاوش چوبگریزی ازو ایزدگشاید برتو اقفالش نمی شاید درین طوفان پناه از کوه چون کنعان که طوفان بگذردآسان زهرکوه وز اطلالش مگر در کشتی نوح اندر آیی مر سلامت را که عاصم نیست کوهی هرگزت ازسیل سیالش نجات اندرشریعت دان و زی صاحب شریعت دان سفینهٔ نوح کو خود غیرمهر احمد و آلش که بهتر قبله را از احمد مکی و از مکه چه پویی راه کوی احمد غزال وغزالش چرا جز آن ولی جویی درین ره رهبری ای دل که بی ارشاد ازو جبریل نی پربود ونی بالش حسین آسا سراندازی و منصوری و جان بازی سخن ازمستی منصورویاازذوق وازحالش مِنْ غزلیات موسوم به مشارب الاذواق ای سلسلهٔ زلفت زنجیر دل شیدا از دیدهٔ ما پنهان وندر دل ما پیدا پنهانی تو پیدا پیدایی تو پنهان پیدایی ما از تو پنهانی تو از ما اگرعارف وگر نادان رخ هر ذره اندرتو تویی مقصودناقص ها تویی مشهود کامل ها زاهد به زهد خشک مزن راه مرغ دل رندان ز دانه فرق نمایند دام را بودجویی و عجب بین چودرو غرقه شدیم بحر گشتیم و دو عالم همگی ساحل ما ز منع می مده ای شیخ خرقه زحمت ما که سرنوشت چنین شد ز بدو فطرت ما اندر میانه شد مایی ما حجاب ورنه جمال دوست خود هست بی نقاب چون علم عاشقی در سینه مختفی است آن به که بستریم این دفتر و کتاب همم با دیر و هم با کعبه کار است که هرجا پرتوی از روی یار است ما چون قلم به پنجهٔ تقلیب او دریم ای شیخ عام یاوه مگو اختیار چیست درون سینه ندانم دلم چه می گوید که سخت می طپد و دم به دم به تکراری است پیش خاکسترِمنصور چه خوش گفت آن رند کان که می گفت اناالحق به سرِ دار کجاست طاعت و تقوی ما چون زسرصدق نبود ترک کردیم که سالوس و ریا زحمت ماست سزد که فخر نمایم به اهل سلسله ها که مر مرا بجز از زلف دوست سلسله نیست رو عشق طلب کن که به سر پنجهٔ فکرت نگشوده کسی پرده ز رخسار حقیقت هرچه گویدهرکسی ازوی مرا اکراه نیست زان که می بینم کس ازرازجهان آگاه نیست هرکسی را چون خیالی می کشد سوی رهی یاهمه گمراه یاخود هیچ کس گمراه نیست اهل ورع و زهد بسی، باده کشان کم هان باده نهان نوش که اسلام ضعیف است در ذات توهرچیز که گویند بود شرک توحیدنباشد مگر اسقاط اضافات این بوالعجب حالت نگر اطورما بایکدگر نه منفصل نه متصل نه منفرد نه مزدوج عکس می دید به پیمانه مگر آن سرمست که دگر در نظرش باز نیامد اقداح پرتو جام گر از باده ببینی زاهد باز دانی به عیان سر زجاج و مصباح زاهد چرا به من دگراین کبر وناز کرد من نیز باده خوردم اگر او نماز کرد کوته کنم حدیث که یک حرف بیش نیست واعظ نکرد فهم و حکایت دراز کرد آن مرد ره که در نظرش زر چو خاک شد نبود عجب که از نظرش خاک زر شود هرکه شد ز اهل نظر محو رخ یار بماند ورنه چون زاهد بیچاره به گفتار بماند امتحان را بت دیرین چو به رخ برقع بست آشنا آمد و بیگانه به انکار بماند عارف آن است که بی پرده رخ یار بدید سالک آن است که در پردهٔ پندار بماند بربند چشم حس، بگشادیدهٔ شهود تا بنگری که لَیْسَ سِوَی اللّهِ فی الوُجُود ای برهمن که در بر بت سجده می کنی نیکو نظاره کن که نکو می کنی سجود لاف صاحبدلی شیخ مناجاتم کشت زرِ قلب همه را کاش عیاری گیرند برآر سر که صبوحی کشان وقت سحر بدند لیک به از خفتگان صبحگه اند در جوانی شده ام پیر معارف زان رو که بجز عشق جوانان دگرم پیر نبود به هدایت چه زنی طعنه که صوفی گردید همه را پیر مغان کاش هدایت می کرد گفتی تو که بی پرده کس آن روی ندیده آن دیده که از پردهٔ پندار برآمد یکی حدیث سرودند لیک بس فرق است میان بادهٔ فرعون و نکتهٔ منصور زاهدا دم ز تجرد مزن و آزادی که سراپای تو در قید نماز است هنوز سالک ار کعبه و بتخانه ز هم فرق کند او نه صوفی است که نامحرم راز است هنوز تجلیات رخ یار زان نبیند شیخ که چشم ماست به جانان و چشم او به لباس تا چند همچو اهل طمع روزه و نماز شرمی ز حق بدار هدایت گناه بس ز هرچه منع کنندم بدان فزاید حرص از آن به باده حریصم کزو شدم ممنوع ای صوفی صاحب صفا لَیْسَ التَّصوّفُ بِالخِرَق اِنّ التّصّوفَ یافَتَی قَلْبُ یَذُوْقُ مِنْحِرَقْ گرچه بس معرفتت هست ولی العارف چیست ادراک درین مرحله عجز از ادراک رخ خوبان نه من از چشم خطا می بینم به خدادر رُخِشان نور خدا می بینم جام دیگر بده ای ساقی مستم که هنوز جام از باده، می از جام، جدا می بینم گو واعظ از این شیوهٔخوش منکر من شو من بر روش هیچ کس انکار ندارم شاهد ما روز و شب، با همه و بی همه با همه اش آشنا وز همه بیگانه بین هدایت رَبِّ أرِنِی چندموسی وش به طور دل بجو چشمی که بینی هر طرف روی نکوی او مرا فرزانگان دیوانه می دانند و من شادم که جز دیوانگان را من ندانم مرد فرزانه تو مرده ای چنانکه نیابی دگر حیات ورنه ز هر طرف وزد انفاس عیسوی چه تفاوت است صوفی زتوتافقیه خودبین برو ای فقیه تن زن ز حدیث خودستایی گفتگوی درویشان برزبان مرغان است رازشان کسی داند کش بود سلیمانی تمام اهل دو عالم به جستجوی تو پویان کدام اهل و چه عالم که پیش ما تو تمامی وقت آن دیوانهٔ شوریده خوش کاندر خیالش روز وشب محواست و نداند صیامی نه صلاتی اعتباراتست ای دل هرچه بینی غیرذاتش راست خواهی اعتباری نیست اندر اعتباری الترجیع بند کیست آن شاهد پری رخسار که نماید ز هر طرف دیدار همه جویای او و او همراه همه سرمست او و او هشیار گاه پنهان به خلوت واعظ گاه پیدا به خانهٔ خمار گفته زاهد به نام او تسبیح بسته ترسا به یاد او زنار آگه از ذات او نبینم کس ور بود نیست جز یکی ز هزار دی شدم در کلیسیا از درد چون دلم خون گرفت از غم یار گفتم ای پیر دیر رازی گوی تا شوم آگه از حقیقت کار گفت خاموش شو که خود سازد منکشف بر تو سری از اسرار ناله برداشت ناگهان ناقوس وین سخن کرد در نهان اظهار که درین خانه نیست کس جز او هو هو لا اله الا هو ای دل ما به طرّهٔ تو اسیر پای جانها نهاده در زنجیر نشود دل ز یاد رویت دور نشود جان ز مهر مویت سیر تا صف محشرت بدیدن زود تا دم دیگرت ندیدن دیر عارفان را ز تست نالهٔ زار عاشقان را ز تست نغمهٔ زیر اشک آن، بی رخ تو، همچو بقم روی این، از غم تو، همچو زریر شکرگویان بی زبان و دهن پادشاهانِ بی کلاه و سریر دُردنوشان و ننگشان از صاف دلق پوشان و عارشان ز حریر زاهدا علم عشق و رندی را صد بیان عاجز است از تقریر گر بخوانند خادمت رندان سجدهٔ شکر کن که گشتی میر همچو من خاکشان بکش در چشم تا نبینی عیان به عین بصیر که درین خانه نیست کس جز او هو هو لا اله الا هو ای عیان گشته از تو جمله جهان وی تو اندر جهانیان پنهان مست جام تو عیسی مریم محو نام تو موسیِ عمران هم تو دل بوده هم تویی دلبر هم تو جان بوده هم تویی جانان در میانی و از همه به کنار در کناری و با همه به میان من و جز فکر تو زهی تهمت من و جز ذکر تو زهی بهتان از جلال و جمال تو دارند مؤمنان کفر و کافران ایمان عاشقان گلِ رُخت دایم بلبل آسا کشیده این الحان که درین خانه نیست کس جز او هو هو لا اله الا هو دوش از شور عشق جانانه سوی میخانه رفتم از خانه در خرابات خرقه کردم رهن درکشیدم سه چار پیمانه باده نوشیده بازگشتم و رفت از دلم یاد خویش و بیگانه ره سپردم ولیک از مستی ره نبردم به سوی کاشانه گذر افتاد سوی بتکدهام ناگهان پای کوب و مستانه گرد شمعِ رخ بتی دیدم بت پرستان به سان پروانه گفتم ای صانعان صانع خویش بت کجا سجده کرده فرزانه بت پرستان فغان برآوردند وز دو سو درگرفت افسانه ناگهان بت زبان گشاد که هین دم مزن ای دو بین دیوانه که درین خانه نیست کس جز او هو هو لا اله الا هو خود چهل روز حسن ذات ازل ریخت خوش آب عشق بر گل دل تا که دل عکس حسن خود بیند داشت آیینه در مقابل دل از پی فتح قفل دل دل را داد مفتاح پیر کامل دل چون درِ دل گشوده شد دیدم روی لیلی وشی به محفل دل گشت ظاهر که این سپهر بلند منزلی بود از منازل دل هرچه از نظم و نثر بنوشتند نکتهای بود از مسائل دل دل چه از هفت پرده عکسی داد هفت افلاک شد مماثل دل بحر دل چون که موج زن گردید اوفتاد این گهر به ساحل دل که درین خانه نیست کس جز او هو هو لا اله الا هو شاهد بی نقاب میبینیم بر مهش مشک ناب میبینم عکس رخسار ساقی اندر جام ماه در آفتاب میبینم بر سر بحر عشق اکوان را همچو موج و حباب میبینم فرع در اصل و اصل اندر فرع همچو مه در سحاب میبینم گاه خور بر سپهر مینگرم گاه عکسش در آب میبینم یار بی پرده لیک پیش رخش خویشتن را حجاب میبینم عاقبت هادی هدایت را بر عدو کامیاب میبینم سر گیتی ز هر که میپرسم همه را این جواب میبینم که درین خانه نیست کس جز او هو هو لا اله الا هو منتخب ساقی نامه و لَهُ مِنْ رباعیات اللطایف تَمّ الکتابُ وَهُوَ تَذکرةٌ لِلعارِفینَ و تَبصِرةٌ لِلسّالکینَ و موسومٌ بِریاضِ العارفینَ حَفَظَهُ اللّهُ تَعالَی مِنْشَرِّ المُنْکِریْنَ بِحُرْمَةِ محمّدٍ صَلَّی اللّهُ علیه و آلِهِ الطّاهِرِیْنَ صلواتُ اللّهِ و سَلامُهُ عَلَیْهِمِ اَجْمَعِیْنَ. در وقت انتظام و اختتام این کتاب مستطاب جناب فضیلت و حکمت مآب حکیم عارف و شاعر واقف میرزا ابراهیم کازرونی متخلص به نادری سلمه اللّه ناظم مشرق الاشراق و غیره این چند بین گفته و حسب الخواهش آن جناب نوشته شد: ساقی وارسته زکل جز خدا جام می ات هادی راه هدا کوثر باقیم عنایت نما روی دلم سوی هدایت نما تا به هدایت رخ جان آورم شرح غم دل به بیان آورم ای ز تو انوار هدایت منیر جان تو آگاه ز بالا و زیر تازه جوان فرخ و فرخنده پی مرده ز مادون و به حق گشته طی سالک راه صمدی آمده مالک ملک ابدی آمده روی تو انوار جمال ازل بارزِ اسرار کمال ازل جامع منقولی و معقول نیز رفته دلیلت سوی مدلول نیز باخبر از سرّ سراسر کتب وین همه دانی حجب اندر حجب زآنچه علوم آمده در هر کتاب مخبر صادق بشمردش حجاب او که شبان آمده عالم رمه خوانده حجاب اللّه اکبر همه ای تو زکل رسته و بسته به حق یافته از مشرب بینش سبق مست شده از می جام الست دیده حجب هر چه بجز ذات هست ساقی باقیت سقایت نمود روی دلت سوی هدایت نمود غیرت جان است تن خاکیت عقل مجرد دل افلاکیت هشته علایق به حقایق رخت حاق حقایق گهر فرخت فرخ و فرخنده و فرخ کلام پختهٔ تو مایه ده هرچه خام صورت و معنی سخن آرا تویی ملک سخن را همه دارا تویی شد شجر طور نی خامه ات بارقهٔ نور از آن نامه ات باخبر از راز کمون و بروز شارق سیر تو بود و هم سوز رسته ز قید چه و چون ذات تو دوست نما آمده مرآت تو عبد چو از کنه خود آگاه گشت رسته شد از بندگی و شاه گشت از بندگی و خسروی رسته ای ملک سخن را تو خدیو نوی مشرق اشراق معانی دلت محو جمال ازل آمد گلت ای زجمال تو هویدا کمال وی ز کمال تو هویدا جلال آنکه نه بگذشته ترا وقت زیست یک دو سه سال سنه افزون ز بیست ای تو جوان بخت جوان دبیر بخت جوانت گهر عقل پیر دانشت آئینهٔ بینش شده گوهر بینش ز تو دانش شده داده ز کف دانش و بینش تمام پختهٔ تو رسته بکلی ز خام سرخوش صهبای جمال ازل وجد و طرب قسمت تو لم یزل تذکره ای کامده ای ناظمش احسن تقویم بحق لازمش روضه به روضه روضات جنان ساخته ای ختم به شعر خود آن باغ بهشتی اثری وجد و حال مزرع و کشتی ثمر آن کمال وه که اساس خوشی آورده ای تذکرهٔ دلکشی آورده ای رحمت حق بر تو و طبع خوشت روح فزا این سخن دلکشت نادری آن بی سپر راه عشق بندهٔ تو باخبر از شاه عشق کرد به مدحت رقم این چند فرد ذکر تو در مشرق اشراق کرد تا که کنی درج در آن تذکره بو که بماند ز پی تبصره گر سزد آن خاتمه را ثبت کن خار و خسی در چمنی نبت کن در صدف است این ونه رخشان در است مشرق اشراق مرا در خور است پس از نگارش ابیات مذکوره در خاتمهٔ این کتاب مسطوره به این رباعی در مدح نادری ختم نمود ای آنکه تویی شبان و عالم رمه شد گفتار تو ختم گفته های همه شد مانند کتاب حق که شد ختم به ناس ابیات تو این کتاب را خاتمه شد اَلْحَمْدُ لِلّهِ اَوّلاً و آخِراً و بَاطِناً و ظَاهِراً وَهَذَا خَاتِمَةُ الْخاتِمَةِ وَ الْحَاقُ الْقَآئِمَةِ الدَّائِمَةِ وَاحْفَظْنَا مِنْلَوْمِ الأَعْدَاءِ الْأَئِمّةِ بِحَقِّ آلِ النَّبی وَقائِمِه صَلَواتُ اللّهِ عَلَیْهِمْاَجْمَعیْنَ. عَلَی یَدِ العبدِ الرّاجی إلَی رَحْمَةِ المَلِکِ الوَهّابِ ابن مرحوم حاجی میرزا حبیب اللّه المتخلص بخاقانی محلاتی حاجی محمد رضا المتخلص بالصفا و الملقب بسلطان الکتاب سنة ۱۳۰۵. رضاقلی هدایت