و هُوَ قدوة المحققین و زبدة العارفین میرزا محمدتقی بن میرزا محمد کاظم. آن جناب در علوم عقلیه وحید و در فنون نقلیه فرید. و آبا و اجداد مولانا همواره در آن ولایت به طبابت مشغول و در نهایت عزت و احترام میزیستهاند و خود نیز درحکمت الهی و حکمت طبیعی به غایت جامعیت داشته و جمعی در خدمتش تلمذ گزیده بودند و اکتساب فضایل مینمودند. غرض، چون از علم ظاهر، باطنی ندید طالب علوم باطنی گردید. دست تقدیر گریبان اختیار خاطرش را به چنگ مشتاق علی شاه انداخت و مولانا را به آن فضل و کمال مقید و اسیر آن امی ساخت. لاجرم عوام و خواص به طعن و ملامت مولانا پرداختند و او را هدف تیر آزار ساختند و زجر بی شمار و جفای بسیار از ابنای زمان دید و از آن راه پرخطر برنگردید. بالجمله حالات مولانا مفصل است. مختصری اینکه ارادت به مشتاق علی شاه داشت و اجازه از میرزا رونق کرمانی و بعد از شهادت مشتاق علی شاه در سنهٔ یک هزار و دویست و شش در شهر کرمان جناب مولانا، دیوانی به نام وی تمام کرده. چون حالات وی و حالات مولوی رومی مناسب اتفاق افتاده او را مولوی ثانی و برخی مولوی کرمانی خوانند چنانکه مولوی رومی فاضل بوده. شمس الدین تبریزی امی مینمود و شمس الدین را کشتند و مولوی، دیوانی به نام وی پرداخت. مولوی مذکور نیز دیوانی به اسم مشتاق موسوم به مشتاقیه ساخت. مجملاً وی از اعاظم فضلا و عرفای متأخرین بوده و در سنهٔ هزار و دویست و پانزده در کرمانشاهان وفات نمود. آن جناب را مثنوی است موسوم به بحرالاسرار مشتمل بر حقایق و دقایق و رساله در شرح آن مسمی به مجمع البحار و دیوان مشتاقیه مشتمل بر قصاید و غزلیات و رسالهای موسم به کبریت احمر در طریقهٔ ذکر و فکر و او را در سلوک باطن به طریق رمز نوشته و هم رسالهای است موسوم به خلاصة العلوم. چون اشعارش فصیح و بلیغ و مضامین خوب دارد و کمتر شنیده شده است فقیر در این کتاب بعضی از بحرالاسرار و برخی از قصاید و غزلیات وی ثبت مینماید و از آن جمله است:
*****
مِنْمثنویّ الموسوم به بحرالاسرار
*****
بای بسم اللّه الرحمن الرحیم
گنج حکمت آن کتاب رحمت است
بسمله چون باب گنج حکمت است
گنج حکمت شهر علم مصطفی است
هرچه در سبع المثانی منطوی است
بسمله برجمله طُرّاً محتوی است
هر چه اندر بسمله شد مندرج
هر چه اندر باست انوار هدا
کُلُّهُ فِی نُقْطَةٍ هِی تَحْتَ بَا
شرح این معنی بگویم با تو فاش
جمع کن دل را و پر کنده مباش
هرچه در عالم عیان و مظهر است
جمله در انسان کامل مضمر است
کُلُّه مَا فِیْهِ فِی الْإنْسانْمُبْین
لَیْسَ ذَالانسانُ جِرْماَ یَصْغُرُ
اِنْطَوی فِیْهِ الْکِتابُ الأَکْبَر
سُوْرَةٌ الْحَمدِ صَراطُ الْمُستقیم
نیست جز انسان کامل ای حکیم
حلقهٔ اولی ازین خوش سلسله
باست ظاهر نقطه باطن فی المرام
باست ناطق نقطه صامت فی الکلام
نقطه چبود کُلُّ مَالَا یَنْقَسِم
رمز اِنِّی نَقْطَةٌ هِی تَحْتَ بَا
در علوّ حق دنوی هم خفی است
نیست در احمد یقین الا علی
کُلُّ هُمْمِنْهُ وَ مِنْهُ یَنْجَلی
در میان جان حیدر احمد است
عشق را با حسن، وصلی سرمد است
ذات این دو بی گمان یکتا بود
دو شبح مرآت و یک معنا بود
هم علی از رب اعلی جلوه گر
آن یکی چون بحر دان دیگر گهر
چونکه پیدا نیست عمق بحر ذات
نیست کشتی را به تن از آن نجات
اسم اللّه چیست وجه عین ذات
گونه گونه میوهٔ شیرین درو
دسته دسته سنبل و نسرین درو
هست چون زین اسم جامع جلوه گر
لاجرم این اسم وجه اللّه بود
داند این را هر که مرد ره بود
لطف و قهری هست آن دلدار را
شهد و زهری آن شکر گفتار را
بر جمال او جلالش محتوی است
بر جلال او جمالش محتوی است
لطف و قهر او درو پیدا بود
کُلُّ اسماءِ جَمَالِ لایَزَال
جَمْعُ اَسْمَاءِ جلالِ ذُوْالْجَلَال
هست در این اسم جامع مندرج
گه نِعَم بفرستد و گاهی نقم
وَجْهُ رَبِّی ذُوْالْجَلالِ وَالْکَرَم
این حدیث از دل نه از سمع آمده
سِرّ اِنّی نُقْطَةُ هِی تَحْتَ با
نقطه دان جمع حقیقی بی خلاف
آنکه در معراج وحی از حق شنفت
لی مع اللّه از زبان جمع گفت
ذات را تسبیح و هم تحمید گفت
گه مسبّح آمده ذات از علوّ
گه محمد آمده ذات از دُنَو
ذات را تحمید میکن ای صفی
تا نه تعطیلی شوی چون فلسفی
*****
حکایت
*****
گفت کَیْفَ تَنْعَتُ الرَّبَ الْعظیمَ
اِهْدِنا فِیْهِ صِرَاطَ الْمُستقیم
شاه فرمودش که لاَ تَعْطِیْلَ فِیْهِ
ثُمَّ لاَ تَشْبِیْهَ فِیْمَا تقتضیه
شیء گویش لیک کَالأشیاءِ لاَ
بحر گویش لیک مِثْلَ المَاء لاَ
عالمش گو لا بِمْثلِ الْعالِمیْنِ
قادرش گو لا بمثل القادِرین
نور گویش لیک کَالاشیاء ظلام
شمس گویش لیک لاَ فِیْهِ غَمام
گر تو خواهی شرح این قول سدید
اَلْقِ سَمْعَ الرُّوْحِ وَالْقَلْبَ الشَّهید
ذات حق را به اعتبار صرف ذات
عَاریاً مِنْکُلِّ الأَسماءِ وَالصِّفات
بَعْدَ قُدْسِ الذَّاتِ لِلْعَبْدِ الجِهِات
همچنین مِنْحَیْثُ الاَسْمَاءُ و الصفّات
هست قربی ذات را با ممکنات
فَهْوُ عَالٍ مِنْکَ فِی عَیْن الدُّنُوَ
وَهُوَ دَانٍ عَنْکَ فِی عَیْنِ العُلُوّ
پس معطل قرب حق را منکر است
پس مشبه بُعد حق را کافر است
سبحه بی تحمید تعطیل حق است
حمد بی تسبیح تنزیه حق است
پس بگو سُبْحانَ رَبِّی حِامِداً
لاَ تُعَطِّلْلاَ تُشَبِهْجَاهِدا
چون نَبِی رَبُّ المَلَک و الرُّوحی است
شد محمدؐرا ز محمود اشتقاق
وان علیؑرا هم به اعلا التصاق
باطن و ظاهر علی و احمد است
اعتبارات عقول است این دویی
ورنه اینجا نیست مایی و تویی
زانکه باطن در بطونستش ظهور
زانکه ظاهر از ظهورستش ستور
جمع اضداد است ما رامستحیل
ذات پاکش را به ضدها اتّصاف
ذرّهای نه ز اعتدالش انحراف
معنی او را ز ما بعد و علو
صورت او را به ما قرب و دنو
معنیاش جذب آورد صورت سلوک
صورت اِنْکُنْتُمْتُحِبُّونَ اللّه است
معنی از یُحْبِبکُمُ اللّه آگه است
حب ما نسبت به حق باشد سلوک
حبّ حق نیست به ما جذب الملوک
عشق در معشوق و در عاشق نهان
سبق در مسبوق و در سابق نهان
مقترن با کل و بالاتر ز کل
مختفی در کل و رسواتر ز کل
هرچه گویم عشق از آن بالاترست
احمد اعظم علی اکبر است
*****
وَمِنْ تَحقیقاتِهِ قُدِّسَ سِرُّهُ العَزیز
*****
پیش از آن کاین عالم آید در وجود
گنج مخفی بود و عشق آن شاه بود
داشت با خود آینه از ذات خویش
خویش را میدید در مرآت خویش
حسن ذاتی داشت در وجه کمال
عشق ذاتی داشت بی نقص و زوال
چون جمال خویش بر صحرا نهاد
عکس حسن و عشق در عالم فتاد
گنج عشقش را ولی گنجینهای
هر جمالش را جلال قاهری است
هر جلالش را جلال باهری است
مر بطونش را ظهور است و جلا
وجه او بی پرده چون مشرق شود
دیدهها را مفنی و محرق شود
شمس چون پرده بپوشد از غمام
قرص او را میتوان دیدن تمام
فرط نورش دیده را قاهر بود
رفق و اهمال حق استدراج اوست
رنج و درد و ابتلا معراج اوست
گوش کن اُمِلْی لَهُمْکَیْدی مَتین
لطفها در قهر پنهان یاثقات
فِی القِصاصَاتِ لَکُمْفَیْضُ الحَیات
قسم مؤمن این جهان آمد جلال
قسم کافر این جهان آمد جمال
آن جهان مؤمن در اعزاز و نعیم
آن جهان کافر در اذلال و جحیم
عاشقان از کفر و ایمان برترند
عاشقان از جسم و از جان برترند
غیب مطلق چیست در آن مستتر
وان شهادت چیست حسن جلوه گر
پردگی آنست و حسنش پردهای
پرورنده آن و این پروردهای
ان نهان در این چو نشأه در شراب
این عیان از آن چو از دریا حباب
آن چه باشد آنکه نامش هو بود
مطلق از تقیید ما و تو بود
هو عبارت آمد از اطلاق ذات
ذات چون بحر و تعیّن همچو موج
ذات فرد است و تعین زوج زوج
معنیاش بحر است و صورت گشته موج
معنیاش فرد است و صورت گشته زوج
واجب و ممکن دو بحر بیکران
موج اول بحر اول را چو موج
خویشتن بحری و موجش فوج فوج
موج اول چیست دانی شاه زاد
گه مجرد گردد از لُبس السَّنَد
اسم لایق نیست او را جز احد
خرقه چون پوشد به خود صوفی صفت
خواهم از خرقه تعین ای پسر
خواه خرقه گوی و میخواهی کمر
چون کمربندد احدخوش بر میان
از احد احمد شود جلوه کنان
از میان احمد کمر چون واکند
تاج چون بر سر گذارد از وقار
گردد اندر ملک واحد شهریار
بحر واحد را دو موج کالجبال
بحر اول چیست دانی بحر ذات
عَالیاً مِنْکُلِّ اَسْما و الصّفات
*****
و مِنْ مَعارِفِه رحمةُ اللّهِ عَلَیه
*****
فِیْهِ یَفْنَی الکُلُّ یَسْتَهْلِک لَدَیه
اسم باشد لفظ ذات و لفظ هو
آن عبارت این اشارت سوی او
هُو تَعَالَتْذَاتُهُ مِنْکُلِّ اِسْم
برتر از هر اسم و رسم و روح و جسم
گرچه بر وی اسمها لاواقع است
سوی وی مجموع اسما راجع است
چون علی مطلق است آن ذات هو
پس عَلَیْهِ واقع نبود نکو
لیک إلَیْهِ راجِعُ جایز بود
زانکه اسم از حضرتش فایز بود
یَا خَفِیاً قَدْمَلأتَ الخَافِقَیْنِ
قَدْعَلَوْتَ فَوْقَ نُوْرِ الْمَشْرِقَیْنِ
نیست ما را حق و نطق دم زدن
خود ز خود دم میتوانی هم زدن
چونکه لا أُحْصِی ترا گفت آن رسول
خود چه باشد حد ما مستِ فضول
بحر اول چیست آن بحر العلی
آری از کل است بر کل معتلی
از اضافت وز تقید عالی است
بر اضافت بر تقید والی است
با اعم آمد اعم با خاص خاص
لا به شرط مطلق او ذات حق است
نه مقید ای عجب نه مطلق است
زانکه مطلق او به شرط لا بود
لا یکی شرط است اشیا دیگر است
او ز شرط لا و اشیا برتر است
ذات مطلق برتر از اشیاء لاست
هوی مطلق برتر از الا و لاست
سرکش از کونین چون آتش شوی
بند گردی چون به قید معرفت
میتوان گفتن ترا صوفی صفت
چون به هم جمع آوری جذب و سلوک
جان ما را هم تو درمان هم تو درد
با همه جمعی و از مجموع فرد
زین سه کس در رتبه برتر آمدی
رتبه چبود رتبه را تو دل دهی
چیست منزل تو به کس منزل دهی
از تو پیدا شد همه جذب و سلوک
مرحبا اللّه اکبر مرحبا
*****
ایضاً مِنْهُ عَلَیهِ الرّحمة
*****
چونکه واحد شد شود صوفی صفت
هو شود چون احمد کامل عیار
خود قلندر میشود ای مرد کار
گه صنم میگردد و گاهی صمد
تا شد او بت، بت پرستی کار ماست
روی او بت موی او زنار ماست
هان چه میگویی دلا هوشیار شو
وقت مستی نیست اندر کار شو
هر که زان مشرب یکی جرعه بخورد
مستی آن می نه آن مستی بود
که در او بیهوشی و مستی بود
مرحبا ای مستِ هشیار آفرین
بی خبر از خود خبردار آفرین
تا به دریایی تو ما در ساحلیم
بحر حال سکر و ساحل حال صحو
ساحل وبحر است این اثبات و محو
*****
رهنما را ظاهری و باطنی است
باطنش را نیز بطن کامنی است
بطن را بطنی است بطنی دلپذیر
بطن بطن بطن تا بطن الاخیر
هفت بطن او راست تا هفتاد بطن
بطنها را بی شمار افتاد بطن
جملهٔ این بطنهای خوب و نغز
یکدگر را آمده چون قشر و مغز
هر یکی دو وجه دارد یا اخی
*****
و مِنْ إفاداتِهِ
*****
عبد مطلق اوست آدم را چو طین
برزخی نبود چو آن بطن اخیر
ظهر اول چیست عبد فاقر است
غیر ازین هر کس بداند کافر است
بطن آخر چیست ذات اللّه است
غیر ازین هر کس بداند گمره است
کیست تالی آنکه غیر باصر است
آنکه باطن را بگوید ظاهر است
کیست غالی آنکه غیر فاطن است
آنکه ظاهر را بگوید باطن است
تالی آن باشد که جان را گفت جسم
غالی آن باشد که تن را گفت دل
یا که گل را گفت جان معتدل
آنکه گوید گل گل است و دل دل است
نیست غالی نیست تالی عادل است
ای مقامات وجود است ای پسر
بحر را گاهی جدا کردن ز موج
فرد را گاهی جدا کردن ز زوج
گاه گفتن نفس و عقل و گاه روح
گاه گفتن فلک و بحر و گاه نوح
جمله تمییزات عقل فارق است
وصف فرق عقل این بس لایق است
نور عقل آن نور فرق است ای پسر
که شناسد سر ز پا و پا ز سر
ای خنک آن عشق گرم فرق سوز
گه نداند سر ز پا و شب ز روز
مرحبا زان عشق جمع دل نواز
که نداند جمع را از فرق باز
کی شناسد عین می را از کدو
بحرِ اکوان چیست بحر عالم است
عالمش موجی و موجی آدم است
دایره وش آمد این بحر بسیط
آدمش چون مرکز و عالم محیط
همچنین هر جزو عالم عالمی است
هر نمی زین بحر در معنی یمی است
هر یک از امواج در معنی یمی است
هر یک از اجزاء عالم عالمی است
جمع عالم چیست دانی ای امین
بحر اکوان را دو بحر است ای جواد
نام بحرالمبدء و بحر المعاد
دایره وش بحر اکوان بالتمام
این دو بحر از قافیه دو قوس نام
آن یکی قوس النزول و الدنو
آن دگر قوس العروج و العلو
پایه پایه نور را در وی افول
قوس عارج بحر عود است و رجوع
پایه پایه نور را در وی طلوع
لیلةُ القدر آمده قوس النزول
زانکه در وی شمس را باشد افول
نور او پنهان شود در لیل قدر
شمس در وی مینماید قدر بدر
عقل بر وی جلوه گر قدر خیال
چون بسی انوار در وی مینهفت
فِیهِ تنزیل مَلَک و الروح گفت
روح تو شمس است چون نازل شود
بدر گردد یعنی آن جان دل شود
آن ملک بدر است چون آرد نزول
خود هلالی میشود عندالافول
نیست و نه هست نه همچون خیال
قوس عارج نام او یوم القیام
کاندر او خورشید بنماید تمام
تَعْرُجُ الأَمْلاکُ و الأَرْواحُ فِیْه
وصف آن یوم القیام است ای نبیه
گل همه دل گردد و دل دلستان
تن همه جان گردد و جان جان جان
عاشقان از غیر حق آزادهاند
عاشقان از غیر حق دل سادهاند
هر چه غیر حق بود اصنام تست
هرچه غیر حق بود آن لات تست
گر همه انهار و گر جنات تست
هرچه غیر حق بود عُزای تست
گر همه غلمان وگر حورای تست
اَعْبُدُ اللّهَ مُخْلِصاً که صادق است
نیست صادق جز از آن کو عاشق است
خواندن ایاک نَعْبُدْبی خلاف
راست ناید جز ز عشق بی گزاف
بهر جنت بندگی شغل است کسب
طامع و خائف که ایاک آورند
وحدتی گویند و اشراک آورند
کسر ما را فتح کن ای ذوالقدر
*****
ایضاً من مکاشفاته
*****
اَلذّی فِی ذَاتِهِ لاَ جَوْفَ لَه
چونکه ذات حق صمد شد غیر ذات
جمله را جوفی بود از ممکنات
اجوف آن باشد که در باطن خلاست
باطن او خالی و معدوم و لاست
همچو نی او را سرودی بیش نیست
نسبتش کردن نمودی بیش نیست
گر چه معدوم و هلاک است و فنا
گرچه نی خالی است لیکن ای فرید
چونکه خالی شد توان در وی دمید
مرحبا زین نیستی و زین عدم
حبّذا از این نی خالی درون
که از او صد ناله میآید برون
لحظه لحظه دمبدم از فیض جود
نام میکردی چرا او را قلم
این قلم گرچه ز خود خالی بود
یا که حق بر صورت انسان بود
نای یکی نای است و طبقاتش چهار
نغمه یک نغمه مقاماتش هزار
وصفی از اوصاف میباشد کلام
چون کلامی هست حق را لامحال
پس دمی باشد ورا جل و جلال
دم به معنی رِقِّ منشور آورد
چون تکلم نعت ذات مطلق است
پس تنفس نیز ز اوصاف حق است
که ز باطن دمبدم دم میدهد
نیستش تجویف و آن باطن مدام
لاَ تُشَبِّهْهُ تَعالَی شَأنُهُ
لاَ تُعطله عَلَا بُرْهاَنُه
باش در نعتش صراط المستقیم
دور از تشبیه و تعطیل ای حکیم
جمله در تسبیح و در تحمید حق
گر ترا شکی است در این مسئله
روو إن من شیء خوان ای ده دله
لیک آن تسبیح را اندر بطون
این گروه در بی خبر لا تَفْقَهُونَ
قصه کوته هست حق را ای کرام
هم دم و هم صوت و هم حرف و کلام
آن وجود منبسط همچون دم است
جوهر مطلق چو صورت اعظم است
در عروج و در نزول او را صفوف
وان تراکیب اوایل چون کلام
کاندرو هم مصدر و مشتق بود
همچنین او هم کلام دیگر است
جامع اجزای عالم یک سر است
مینویسد حق به بازوی امام
آیت صدقاً و عدلاً را تمام
ذات سبحان را تعالی عن سبب
رحمت ذاتی است سابق بر غضب
رحمت سابق چه باشد زان درود
جرعه نوش از وی تمام کاینات
که ازو نیهای اعیان با صداست
حق چو دم ساز است و ما مانند نی
دمبدم جاری است بر ما نفخ وی
نفخ یک نفخ است و نیها بیشمار
دم یکی دم دان نواها صد هزار
آن دم رحمان وجود عالم است
عالمی که جزوی از وی آدم است
کاندرو انوار را باشد افول
وان رحیمی دم شده قوس رجوع
کاندرو اضواء را باشد طلوع
دل به عرش و عرش با دل متصل
خود دل آمد عرش یا عرش است دل
دل بود چون گوهر و عرشش صدف
عرش همچون فاطمه دان روح دل
پیش از آن که شاه زو لطف خفی
اِنْبَعْضَا مِنْهُمُ قَومٌ سُجُود
لاَ قِیامَ لاَ رُکُوعَ لاَ قُعُود
اِنَّ بَعْضاً مِنْهُمْقَومٌ رُکُوع
رَاکِعُونَ دَائِماً فَرْطَ الخُشُوع
لاَ یُغَشِّیْهمْمَنَامَاتُ الْعُیُون
لاَ یُغَطِّیْهِم کَسَالاتُ الجُفُون
لاَ یُکَسِّلُهُمْبِقُواتِ الْبَدَن
لاَ یُرَجِّوهُم بِسَامَاتِ الحَزَن
لاَ یُغَفِّلُهُمْبِسَهْواتِ العُقُول
لاَ یُعَطُلُهُمْبِلهْواتِ الفُضُول
لاَ یُحَجِّبُهُمْبِنسیانٍ وَسَهْو
لاَ یُدَی جُهُمْبِبُطْلان وَ لَهْو
دو صفت را هیچ یک مظهر نشد
هیچ یک دو فعل را مصدر نشد
هر یکیشان مظهر یک اسم خاص
پس ملایک هر یکی را حضرتی است
اندران حضرت وزو بس خلوتی است
این همه جلوات که ربانی است
گشته ظاهر از دم رحمانی است
جلوهٔ هر اسم از اسمایِ رب
در سعید و در شقی و روز و شب
خاص باشد عام باشد این عجیب
خاص باشد زانکه از یک نعت اسم
عام باشد زانکه وصفی شامل است
شامل هر عالی و هر سافل است
جلوهٔ وجه رحیم است ای حبیب
عام باشد خاص باشد این غریب
عام زان کاوصاف حی را شامل است
خاص زانکه خاص مرد کامل است
آن لسانُ الصّدقِ علمِ مِنْلَدُن
الرحیم ما هُوَ، ای کامل امام
او ز اسماء خدا اسمی است عام
در حقیقت آن دم رحمانی است
دم یکی دم بیش نبود لیک نای
بی حد است و بی عدد بی انتهای
بر رحیمی دم یقین واقع بود
لیک نایش مظهر ذات آمده
*****
ایضاً وَلَهُ طابَ ثَرَاهُ
*****
هان که جذب آلوده میآید سخن
باده میبخشد به اصحاب کمال
یعنی آن مشتاق عادل میرسد
لا و اِلّا نی موجّه میکند
نفی غیر اثبات اللّه میکند
ها دگر وقت نماز است ای امین
ورد کن ایَّاکَ نَعْبُدْنَسْتَعین
مستعین کبود طلب فرمای عون
اِسْتَمِعْمِنْرَبِنّا اللّهُ نُوْر
فهم کن مصباح را، مشکوة را
وان ولایت چون زجاجی وان شفیف
از زجاجه جلوه گر در وی حضور
لاجرم باب اللّهِ اعظم علی است
و ان نبی و مصطفی باب العلی است
تا که احمد شهر علم اقدم است
مرتضی او را چو باب اعظم است
آن یکی مخفی و دیگر جلوه گر
دُرّ این معنی پیمبر خوش بسفت
با علی خوش شرح این معنی بگفت
جِئْتَ سِرَاً اَنْتَ مَعْکُلِّ نَبِی
جِئْتَ جَهْراً یا علیّ اَنتَ مَعِی
عشق اندر خدمتش چون بندهای
چون به باطن بنگری عشق است شاه
گرچه حسن از رحمت حق آیتی است
آن شناسایی عشقش غایتی است
مثنوی اِلّا کلام اللّه نیست
جز حسام الدین کسی آگاه نیست
همچنین هر دُرّ که مشتاقش بسفت
جز مظفر کس نداند گرچه گفت
ما به او محتاج و او مشتاق ما
خود به خود محتاج خود مشتاق خود
نیست جز مشتاق کس اندر میان
قصه کوته مَنْعَرَف کَلِّ اللّسان
*****
در شرح حدیث کمیل
*****
گفت با او آن کمیل پاک دین
مَا الْحَقیقه یا امیرالمؤمنین
مرتضی گفتا به آن کامل عیار
با حقیقت مرترا باشد چه کار
گفت شاها گر چه من فانیستم
نه تویی گنجور و من گنجینهات
نه تویی منظور و من آیینهات
مَحرمی لیکن عَلَیْکَ یَرْشَحُ
کُلُّ فَیْضٍ مِنْجَنَابِی یَطْفَح
چون شوم لبریز از فیض درود
بر تو ریزد رشحهای زان فیض جود
قَالَ مَا مِنْحَرثٍ مِنْکَ کامِلا
مِثْلُکَ رَبُّکَ یُجِیْبُ سَائِلا
رَبِّ لاَ تَقْهَرْیَتِیْماً عَائِلا
رَبِّ لاتَنْهَرْفَقیْراً سَائِلا
الْحَقیقَةْکَشْفُ سُبْحاتِ الْجَلال
پردهٔ خورشید جز انوار چیست
شمس را جز نور او سیار چیست
چون بر آن انوار افتد چشم جان
ذات را تسبیح گوید بی زبان
چیست آن سبحات حق جلوات نور
گفت چون بشنید آن حرف عجیب
یا عَلی زِدْنا بَیَاناً کَی اُجِیْب
کاین حقیقت محو موهوم آمده
که قرین با صحو معلوم آمده
که معبر شد به سبحات الجلال
لَیْسَ بَیْنَ رَبِّنَا وَ بَیْنَنَا
حَاجِباً یَحْجُبْهُ اِلاّ عَیْنُنَا
آنچه خواب و این چه بیداری بود
چون کمیل از جام ساقی گشت مست
دست ساقی برد او را خوش ز دست
حرص او افزود و شوقش شد پدید
چون فزودش ذوق باده حرص جان
آمدش زِدْنی بَیاناً بر زبان
مَا الْحقیقه گوش کن گر طالبی
گشت غالب چونکه سرِّ معنوی
شاه دل در ملک جانت شد قوی
نور هستی غالب آمد شد مزید
سرّ چو غالب شد غلق مغلوب شد
صرصر آمد خار و خس جاروب شد
بند و بست پشته و پل شد خراب
چون کمیل این نکته از شه گوش کرد
شسته گشتش نقش هشیاری ز دل
گفت خوش زِدْنِی بیاناً یا علی
چشم از نور رخت بی نور نیست
گر ز رخ برقع گشایی دور نیست
شاه گر بی پرده آید در ظهور
دل نیارد طاقتش از فرط نور
پردهها از نور و ظلمت آن جلیل
خوش برافکنده به رخسار جمیل
در پس هر پرده ذوق و وجد و حال
چون یکی پرده گشاید شاه دل
مستقل شد دل چو اندر منزلی
منزلی دیگر به وی اوفق بود
پرده پرده پردههای پاک ذیل
بادهاش پالوده بود و صاف صاف
الحقیقة مَاهِیَ جَذْبُ الأَحَد
مَاالأحَدْمالاتَجزی لابِعَد
چون احد توحید را جاذب شود
آن شود مغلوب و آن غالب شود
زانکه مجذوب است مغلوب جذوب
قُلْلَنَا التَّوحیدُ مَا هو ای پناه
حُکْمُنَا بالوَاحِدَّیت لا اِلَه
قُلْلَنَا مَا لُوْأَحَدْیَت ای سند
إنْدِراجُ الکُلِّ فی جَمْعِ الأَحَد
چونکه مغلوبش شود حکم کثیر
میرود از وی ایا مرد بصیر
حکم جاذب گیرد این مجذوب تو
نعت غالب گیرد این مغلوب تو
نیست جز ذات احد ای بی نظیر
ستر مهتوکی که مغلوب وی است
هست توحیدی که مجذوب وی است
چون کمیل آن جرعهٔ چارم چشید
جمع مطلق آن چنان او را ربود
خَامِساً زِدْنِی بَیاناً کاشِفا
شاه چون دیدش به بحر جمع غرق
بی خبر گردیده از احکام فرق
این چنین گفتا به اصحاب نظر
اِنْجَمْعاً یَنْفَرِدْعَنْتَفْرِقَه
محض تعطیل است و عین زندقه
اِنَّ تَفْرِیْقاً عَنِ الْجَمْعِ خَلَا
کانَ تَشْبِیهاَوَ شِرْکاً ظَاهراً
جَمْعُ بَیْنَ الْجَمْع وَالْفَرْق ای مُدِل
آن حقیقت دان که از صبح الازل
کرد چون سیرِ الی اللّه را تمام
وقت آن شد که کمیل اکمل شود
چون شود سیر الی اللهت تمام
کامل الذاتی تو ای عالی مقام
که زند صد طعنه بر صدیق خاص
کیست این زندیق غرق بحر جمع
او چو پروانه احد او را چو شمع
کیست این زندیق آن مست عشیق
که امامش خواند زندیق طریق
عاشقی را نسبت از معشوق پاک
خاک گر باشد سیه عاری ز نور
ظلمتش دان عین نور ای باحضور
هر که این زندیق نه خاکش به سر
کاملیت لاجرم این زندقه است
زندقه جمع عری از تفرقه است
منزل سیر الی اللّه ای عشیق
در مرایا همچو حق ظاهر شدن
سوی فوق از جمع خوش بازآمدن
همچو حق سر تا به پا ناز آمدن
فوق بعد الجمع باشد این مقام
هست ذوالعینین آن مرد تمام
وان دگر عینش سوی فرح آمده
فرق چشمش را حجاب از جمع نیست
فرق وی چون فرقِ اهل سمع نیست
فرق قبل الجمع فرق اهل جمع
آنکه جانش گشت اندر جمع غرق
مرد جمع الجمع زین هر دو حجاب
هست فارغ نیست بر جمعش نقاب
سالک مطلق نه چون اصحاب سمع
نه بود مجذوب مطلق جمع محض
جمع کرده خوش به هم جذب و سلوک
عاشقان جمله عبید و او شه است
چون کمیل از جام چارم زان عقار
تاجداری خواست گردد تاج بخش
سَادِساً زِدْنِی بَیَاناً کَیْأَجُود
در جوابش گفت آن عادل مزاج
کای کمیل معنوی اَطْفِ السراجَ
اَطْفِ مِصْباحاً فإنَّ الصُّبْحَ لَاح
سَکَّنَ المِصباح اِذْلَاحَ الصَّباح
لام الف در لفظ الصبح ای امیر
جذب الصبح الأزل دان ای سند
اول است و باطن است و لم یزل
آخر است و ظاهر است و لایزال
این همه تعلیق و تقیید آمده
نور توحید است آن لامع سراج
هَیْکَلُ التَّوحیدِ مِشْکوةُ الزُّجاج
قسم دویم چیست مصباح السراج
ای کمیل خاص اَطْلِقُ عَنْقُیُود
اَطْفِ مِصْباحاً بَدَا صُبُح الشُّهود
این هیاکل جمله قید جان تست
خود حجاب و پردهٔ عین آمده
خوش به خلوتگاه اَوْأَدْنَی پری
چون به أَوَْأَدْنَی رسیدی زین دنّو
زانکه حق را در دنو آمد علو
ذات شه را در علو باشد دنوّ
چیست أَوْأَدْنَی بگو بحر احد
خالص از تعلیق و تقیید و عدد
لی مع اللّه است اینجا آن علی
خرقهٔ احمد بینداز ای امین
مینگنجد نه نبی و نه رسول
جلوه گر ذات العلی با اقتدار
چون عیان شد شد نبوت مستتر
استتار اینجا نه بطلان و فناست
بلکه خود تکمیل نور کبریاست
معنی اَطْفِ السِّراجَ ابطال نیست
سر این اطفا بجز اکمال نیست
اِنَّمَا اللّهُ مُتِمُّ نُوْرَهُ
یَحْرَقُ الأَسْتارَ عَنْمَسْتُورِهِ
چیست این اتمام تحریق حجاب
نیست این کشف الغطا ابطال نور
بلکه خود اکمال نور است و ظهور
ذات از کشف الغطا شد مستبین
بعد کَشْفِ الحُبِّ یَزْدَادُ الیَقینِ
هر کسی از کشف افزودش کمال
زانکه پیش از کشف شد کامل یقین
جلوه گر بر دیدهٔ صاحب کمال
سِرّ لَوْکُشِفَ الغِطا از آن جناب
این بود واللّهُ اَعْلَمُ بالصَّوابِ
هر که تاج معرفت بر سر نهاد
منتشر عرفان شده بر خاص و عام
رشح جام لو کشف ایقانشان
*****
ایضاً وله مِنْ قصایده المشتاقیّه
*****
دهر چون باغ و شجر چرخ و ثمر انسان است
باغبان حضرت خلاق علی الشان است
کیست انسان به حقیقت بنگر صاحب دل
که تن خاکی او با دل و دل با جان است
صاحبدل چوشود شخص، تو انسانش مخوان
گرچه ناطق بود اما به صفت حیوان است
نیست این پیکر مخروطی جسمانی دل
بلکه این بارگه و حضرتِ دل سلطانست
دل یکی سر الهی و دم رحمانی است
که برو هر نفسی صد نظر رحمان است
مه هامان شه شاهان که سلطان بقا آمد
شه اقلیم أَوْأَدْنَی مه برج وفا آمد
سلوک با کمال و جذبهٔ با اعتدال او
سلوک از مصطفی و جذبهاش از مرتضی آمد
دنو وصفیِ او از شئون کبریا پیدا
علو ذاتیش از ذات حق جل علا آمد
علی ذات شد چون از علی اکبر اعظم
ازارش عظمت حق کبریای حق ردا آمد
انسان کل چو قطبی و گردون به سان آس
بر قطب لامحاله بود آس را اساس
نسناس اهل مشئمه اصحاب میمنه
اشباه ناس آمده ارباب قرب ناس
اشباه ناس آمده ازناس مستفیض
زان سان که مه ز مهر کند نور اقتباس
قُلْاِرْجَعُوا وَرائَکُمْاَیُّها الْکِرام
از ماورای خویش بکن نور التماس
دانی که ماوراء تو چبود مقام انس
اِرْجَعْإلَی وَرائِکَ بِالْعقلِ وَالحَواس
قوس نزول را چو تو سیار آمدی
اقبال تست جانب این منزل ایاس
این منزل ایاس چو مستقبل تو شد
درتست سرفتاده ترا کون بی قیاس
آن کون بی قیاس چه باشد مقام نور
منزلگه عقول مجرد ز هر لباس
عقل مجرد آن جبروت مقدس است
کان جایگاه نیست بجز قدرت وشناس
آن نور قاهر جبروتی لقب مدام
ناطق بود به ذکر حق و سبحه و سپاس
جبروتیان همه متعانق به یکدیگر
از اتحاد عشق نه از شدت تماس
از جسم مادیست مجرد چو ذاتشان
نی نسبت ملامسه آنجا و نه مساس
نسیان و سهو نیست درین موطن کمال
نی غفلت است ولهو و نه نوم است نه نُعاس
خمخانهایست حضرت جبروت از آن شراب
ملکوت مستفیض شده همچو جام وکاس
خیمه چو زد در جهان حضرت سلطان عشق
کون و مکان آمدند بندهٔ فرمان عشق
عشق چو دامن کشان بر سرِ عالم گذشت
دست جهانی گرفت یک سره دامان عشق
عشق چو چوگانِ ناز در کفِ قدرت گرفت
نه فلک آمد چو گوی در خم چوگان عشق
ابطحی یثربی بوی یمن خوش کشید
جانب یثرب وزید چون دمِ رحمان عشق
نور ازل آمده صورت آغاز حسن
سرّ ابد آمده معنی پایان عشق
عشق مجرد ببین آمده جویای حسن
حسن مقدس نگر آمده جانان عشق
حسن مقدس نبی عشق مجرد علی
عشق نگر آن حسن حسن نگر آن عشق
دیدهٔ معنی گشای یک دل و یک رو ببین
عشق به دوران حسن حسن به دوران عشق
آن رخ خوب حسن اختری از برج حسن
وان دل پاک حسین گوهری از کان عشق
آن دو گهر را که برد عرش پی گوشوار
چیست دو دُرّ یتیم از دل عمان عشق
رو وام کن ز حضرت حق چشم معتدل
تا بر تو آشکار شود اعتدال دل
نقش دو کون در نظر آید ترا خیال
گردد ترا چو عین حقیقت خیال دل
آن عالمی که حق ملکوتش لقب نهاد
ظلی بود به دیدهٔ جان از ظلال دل
آن نشأهای که کون مثالیش خواندهاند
عکسی بود به چشم عیان از مثال دل
ارضُ اللّهِ وَسیعةٌ که حق در کتاب گفت
شرحی بود ز عرصهٔ واسع مجال دل
دل طایری و منزل لاهوتش آشیان
ذکر دوام و فکر حضوری دو بال دل
رخسار دل در آینهٔ ذات حق ببین
تا منکشف شود به تو سر جلال دل
دل سرِّ حقِ مطلق و حق سر دل بود
از دل مقال حق شنو از حق مقال دل
مخروط پیکری که دلش نام کردهاند
از عالم گل است چه داند کمال دل
چون آسمان ز حمل امان ابا نمود
بر دل نمود عرض چو دید احتمال دل
بادی ز کوی دلبر شیرین شمایلم
آمد شکفت از نفسش غنچهٔ دلم
خورشید از مشارق غیبی طلوع کرد
خوش جا گرفت آینه سان در مقابلم
زنجیر زلف اوست وگر نه بدان صفت
دیوانه گشتهام که نبندد سلاسلم
باللّه مرا به قبلهٔ زُهاد کار نیست
تا دل به طاق ابروی او گشته مایلم
بس عقدهها ز دهر به دل جا گرفته بود
انگشت او گشود ز دل عقد مشکلم
ساقی بریز بادهٔ صافی به جام صاف
تا حل کنم به روی تو یکسر مشاکلم
زان می کزان صعود کند جان نازلم
زان می کزان عروج کند جسم سافلم
زان می که مطمئن شود این نفس ملهمم
زان می که متصل شود این سرّ واصلم
مطرب نوای پردهٔ عشاق ساز کن
تا مرتفع شود ز نظر سرو حایلم
زان نی که نغمههاش به رقص آورد تنم
زان نی که پردههاش به وجد آورد دلم
زان نی که منکشف شود ازوی حوایجم
زان نی که منطوی شود از وی منازلم
دوریست پر ز محنت و عهدیست پر ز غم
راحت همه مشقت و درمان همه الم
اشراک و منقصت شده مقبول و روشناس
توحید معرفت شده مردود و متهم
مردان حق غریق بلا گشته سر به سر
خاصان حق اسیر جفا گشته دم بدم
مستأنس عوام شده راحت اخصّ
رو به وشان به دعوی شیری به جلوه گاه
شیران حق گرفته ز غم گوشهٔ اجم
بسیار سهل در ره دعوی قدم زدن
بسیار صعب در ره معنی زدن قدم
نبود گریزگاه درین دور پر فتن
ذاتش که هست واجب ممکن نما کند
از صورت حدوث عیان معنی قدم
راهی است سوی کوی تو چون موی توای محتشم
باریک و تاریک و سیه طولانی و پرپیچ و خم
بسیار در وی عقدهها چون عقدههای توبه تو
بسیار در وی دامها چون دامهای خم به خم
ذکر تو ورد هر زبان در مسجد و درمیکده
نام تو حرز هرجنان در کعبه و بیت الصنم
ورگفتآری چون دو لب منسوخ سازی العجب
رسم فصاحت از عرب، طرز ملاحت از عجم
من با نیاز، او نازنین، من تیره بخت او مه جبین
من خاکسار و مستکین، او تاجدار و محتشم
ساقی گلاب و می به هم ترکیب کن اندر قدح
مطرب رباب و نی به هم تألیف کن اندر نغم
تا رخ نماید جلوهای از میغ وهاب الصور
برقع گشاید عشوهای از حسن خلاق العدم
در باطل و معدوم خوش بینم وجود حق عیان
در حادث و موهوم خوش بینم رخ شاه قدم
اغیار گرداگرد من لشکر به لشکر صف به صف
نام خوش تو در دهن لحظه به لحظه دمبدم
عزت کجا ماند مرا من دور و ایشان مقترب
حرمت کجا ماند مرا من خوار و ایشان محترم
لطف است مارا قهر تو نوش است ما را زهر تو
تریاق باشد بهر تو گر روز و شب نوشیم سم
ای شاه شاهان زمین ای ماه ماهان یقین
ای نعمت اللّه نور دین سلطان فیاض النعم
در حضرت علم و عیان نور تو کشاف الحجب
در ظلمت شک و گمان روی تو مصباح الظلم
جودت بری از لا و لن بودت عری از ما و من
شأنت برونازعلم وظن ذاتت فزون از کیف و کم
نور جمال عصمتت هرگز نگردد مختفی
ذیل کمال عفتت هرگز نگردد متهم
با شمس نور کاملت شمس مضی آمد سها
با بحر جود شاملت یم وسیع آمد چو نم
عالم همه یک ذرهای رخسار توشمس الضحی
کونین همه یک قطرهای هستی تو مانند یم
ای شاه مشتاقت منم، مشتاق عشاقت منم
در عاشقی طاقت منم تا چند باشم جفت غم
گیسوی لَیل مُدْلَهَم تا گشته ستّار الضّیاء
رخسار روز مبتسم تاگشته کَشَّافُ البُهَم
ارواح اعداء لزج باکبر و کینه مزدوج
همواره بادا ممتزج یک سر به ظلمات نِقَم
*****
ایضاً و له رحمةُ اللّهِ عَلَیه
*****
آسمان چون آس و قطبش جان کامل آمده
قطب عالم جان پاک صاحب دل آمده
صاحب دل کیست آن کزحضرت حق سوی ما
از خودی بی خود شده منزل به منزل آمده
اَوّلا بگذشته از ناسوت سجینی مقام
تا مقام حضرت لاهوت واصل آمده
بعد از آن از حضرت لاهوت علیین مناص
دل گرفته زاد ره تا عالم کل آمده
برزخ جامع بود دل در میان حضرتین
گاه فاعل آمده دل گاه قابل آمده
قابل آن فیض لاهوتی شده از یک طرف
یک طرف از عالم ناسوت فاعل آمده
واجب ممکن دو دریای عظیم بی کران
برزخ لایَبْغِیان است آنکه فاضل آمده
مَنْرَآنی قَدْرَأَی الْحَقَّ گفته گاهی از علو
ما عرَفْناکَ گهی فرموده نازل آمده
ای که بهر راه عشق از من تو میپرسی دلیل
روی او واضحتر از کل دلایل آمده
ای که بهر صید دل ازمن تو میجویی حبال
موی او محکمتر از کل حبایل آمده
در فنون سحر بسیاری رسائل گفتهاند
چشم او بالغتر از کل رسایل آمده
*****
در مدح حضرت شاه اولیاء علی مرتضیؑ
*****
وجودشخصکاملقطبو گردونهمچوآس استی
وجودآس را بر قطب دوران و اساس استی
از آن رو اهل دانش آسمان خوانند گردون را
که گردان بر وجود مردحق مانند آس استی
از آن رو اهل بینش مرد حق را قطب گویندی
کش اندر منزل تمکین ثبوت بی قیاس استی
عوام الناس را نسناس خواندن هست لایقتر
بهخاصانخدا مخصوص این اطلاق ناس استی
چونسْیاً مَنسْیاً انگاشتی جز حق تعالی را
از آن رو ناس مرد عارف کامل شناس استی
علیمحسوس فی ذات اللّه است از قول پیغمبر
کهباذات خدا جان علی را خوش مساس استی
هرآنکسراکهمجنونگشتممسوسشعربگفتی
از آن معنی که جن را با وجود او تماس استی
به پیغمبرهمی گفتند مجنون شد علی مانا
کهآنشهرانهخوردستینهخواب و نه نعاس استی
عیان شد مستی جانش مگر جن کرده مس اورا
معاین شورش و سرش نه در ستر و لباس استی
پیمبر گفت ممسوسی است حیدر گشت آشفته
نه زان گونه کهجنباجان ممسوسان مماس استی
علیممسوسفیذاتاللّه است ای قاصراندیشان
علی را در بحارعزت حق ارتماس استی
جلال کبریا چون بحر و حیدرماهی آسایی
که اندر بحرقدرت دایم او را انغماس استی
علی ممسوس فی ذات اللّه آمد لا بذات اللّه
علی فرد را کی وصف إِمساس و لماس استی
چو در نور خدا مغموس آمد جان پاک او
از آن شمس فلک را ار رخ او اقتباس استی
چو نور او بجز نور خدا نبود از آنستی
که از نور علی پیغمبران را التماس استی
شه جم بنده کاندر مجلس رندان خاص او
فلکچونساقیوشمسوقمرچونجاموکاساستی
عظیم الخلق ذات اعظمی کز مغز پاک او
وجودحضرتروحالقدسچونیکعطاساستی
اگر پرداختی با صنعت اکسیر رای او
زر قلب همه پیغمبران همچون نحاس استی
دم از مردی زدی چون همتش آبای علوی او
ز باران امهات آسا همه حیض و نفاس استی
اَلَا یَا اَیُّهَا الْمُدَّثِر و قُمْیَا نَذِیْرَ اللّه
بگو پیچیده خود را تا به چند اندر پلاس استی
برون آ شمهای شأن علی بر خلق ظاهر کن
مگرجان ترا از طعن مشتی خس هراس استی
مترس از ناس بَلِّغْفِی عَلِیِّ کُلَّ مَا اُنْزَل
که حفظم عاصم جان ترا از شر ناس استی
علی را گر اطاعت ناوری ای دل خجل مانی
در آن روزی که یُدْعَی بِالْإمَام هر اناس استی
علی را شو زمشتاقان که هر مشتاق جانی را
به مشتاقُ الیه خویش در معنی جناس استی
الا تا مادح خیرالنبیین آمده حسان
الا تا مادح سجاد جان بوفراس استی
به مدح مرتضی بادا زبانم دایماً ناطق
بهمغزم تا که عقل و فکر و تدبیر و حواس استی
*****
و مِنْ غزلیّاته
*****
به چشم کم مبین عشاق ما را
در ایشان می نگر اخلاق ما را
نظر کن جزو جزو اوراق ما را
ز افعینفس جان گسل مسموم بوداین خسته دل
جام شراب معتدل تعدیل کرد اخلاق را
رفتمبرون از جسم و جان چرخی زدم درلامکان
در چرخ آرم این زمان این گنبد نه طاق را
خویش بینی تو در میکده ذنبی است عظیم
حضرت پیر مغان آمده غفار ذنوب
حق راست این جهان همگی دفتری عجیب
انسان کل ز دفتر حق فرد منتخب
در جان پاک هر نبی سرّ ولی را میطلب
در جان احمدلاجرم سرّ علی را میطلب
سر ولایت مستتر نور نبوت جلوه گر
سر خفی را طالبی نور جلی را میطلب
هر صنعتی اندرجهان دارد به آخر حاصلی
تو ازخراباتی شدن بی حاصلی را میطلب
شد بحر ازل موج زن ازکل جوانب
هر موج از آن مرتبهای شد ز مراتب
آن موج که اوجانب غیب است و شهادت
آن حضرت انسان بود ای صادق طالب
در ذات بود بحرولیکن به صفت موج
مجذوب به صورت به حقیقت شده جاذب
ذوالعرش رفیع الدرجاتی که خدا گفت
عشق است که بیرون ز حدود وز جهاتست
اندر ظلمات هوسِ نفسِ جفاجوی
دل همچو خضر آمده عشق آب حیاتست
ظلمات هواهای نفوس است سکندر
عقل است که حیران شده در این ظلماتست
دلدار همه دل شد و شد دل همه دلدار
تفریق و تمایز ز دو بینی و دو دانی است
بر صورت دلدار دل ماست به تحقیق
ار آدم اول، دل ما آدم ثانی است
یک لطیفهٔ غیبی و سر وحدانی است
که گاه یوسف و گه نفخه گاه پیرهن است
یکی حقیقت واحد بود وجود بسیط
که گاه روح شمارندش و گهی بدن است
خوبان همگی مظهر جلوات صفاتند
مشتاقِ علی آینهٔ جلوهٔ ذات است
ز اغیار چو بگسستم با یار بپیوستم
این متصلّی را شد آن منفصلی باعث
از حسن عمل زاهد جنت طلبد از حق
بر قرب خدا ما را شد بی عملی باعث
مقبولی آن حضرت پاکیزگی تن نیست
بر حسن قبول حق پاکیزه دلی باعث
پاکیزگی دل را حل همه مشکل را
تکریم نبی منشاء، تعظیم ولی باعث
در راه عشق آن صنم هر گه ترا آید حرج
در صبر ثابت کن قدم کالصَّبْرُ مفتاحُ الفرج
یکدم میاسا از طلب زان رو که مَنْجَدَّ وَجَدْ
میزن در دل با ادب زیرا که مَنْلَجَّ وَلَج
ربانی باهوش شو با حاضران خاموش شو
از پای تا سر گوش شو ورنه دغائی وهمج
در جان پاک اولیا سِرِّ ولایت مندرج
در سِرِّ جان اولیاء ذات الهی مندمج
آن عالم روحانی خمخانهٔ ربانی
روح جبروتی خم فیض صمدانی راح
نفس ملکوتی را مینا و صراحی دان
اعیان شهادی را هر یک قدحی ز اقداح
رخ ما چون زجاجه حسن مصباح
در این آن مختفی چون نَشأة در راح
تعیّنها صراحیها و اقداح
بود هر یک ز اسما همچو مفتاح
غیوب اعیان و غیب الغیب فتاح
بود در حضرت اجسام و اشباح
ذات ازلی جلوه گر از حضرت اسما
هر اسم یکی آینه زان چهرهٔ وَضّاح
اسماءالهی متجلی است در اعیان
اعیان به ثبوتی متجلی است در ارواح
دایم متجلی است در آیینهٔ اشباح
اشباح چو مشکوة شد ارواح زجاجات
اعیان چو مصابیح بود روشن و لواح
اعیان چو مصابیح فروزندهٔ اسماء
چون نار کز احجار برآرند به مقداح
آن نور علی نور بود ذات مسما
آن جاعل انوار ظلم فالق اصباح
ذات علی آن نور علی نور که نامش
فتاح مغالیق قلوبست چو مفتاح
آمد دل عشاق چو تن نور علی روح
باشد دل مشتاق چوخم فیض علی راح
چون دیده به نور حق در دل نگران گردد
نور علی مطلق بر دیده عیان گردد
چون عین یقین باشد دل لوح مبین باشد
چون دیده چنین باشد دل نیز چنان گردد
چون راه مغان پوید آداب مغان جوید
اسرار مغان گوید خود پیر مغان گردد
مشتاق علی آیین خوبان همه آیینه
آیین چو نهان باشد ز آیینه عیان گردد
مرا دمی دل یک روی و جان یک دله بود
که جسم را نه به جان الفت و معامله بود
غم تو بود و من آن دم که شادی و غم را
به هم نه صورت ضدیت و مقابله بود
ز پای دل نگشودند قید گیسو را
که در طریقت عشاق ز اهل سلسله بود
درخرابات فنا بادهٔ ذاتم دادند
بادهٔ ذات ز مینای صفاتم دادند
مالک الملک جهانِ ملکوتم کردند
بر ملوک ملکوتی ملکاتم دادند
در رخ معتکف صومعه انوار قبول
چون ندیدیم قدم جانب میخانه زدند
گره از سلسلهٔ زلف بتان بگشادند
وان گره بر دل هر عاشق دیوانه زدند
همت عالی رندان خرابات ببین
که شهنشاهی عالم به گدا بخشیدند
ما غم یار و زاهدان غم خلد
دل بود اینکه به گوش آیدم از وی سخنی
یا که از دیر صدای جرسی میآید
زاهدی رو به سوی میکدهٔ ما آورد
یا به سر منزل عنقا مگسی میآید
خوان احسان ولی نعمت ما هر که بدید
نُه فلک در نظرش چون عدسی میآید
عالم جان را سماواتی و آفاقی جدا
بود پیش از آن که این آفاق و این نه طاق بود
پیش ازین عهد الست رب میثاق بلی
رمزی از میثاق ما آن عهد و آن میثاق بود
نعمت اللّه نعمتی گسترد خوش از بهر ما
نعمت اللّه خوان بگسترد و خدا رزاق بود
در مرتبهٔ هستی پستی است زبردستی
افتادگی و پستی عالی گهری باشد
نبود عجب ار بر ما شد پیر مغان مشفق
با مغبچگان او را مهر پدری باشد
از دیدهٔ جسمانی گر آمده پنهانی
ز آیینهٔ روحانی در جلوه گری باشد
دیدن جمال خوب تو خاموشی آورد
یا در رخت ز غیر فراموشی آورد
دهشت فزود فرط تجلی کلیم را
آری جلال حق همه مدهوشی آورد
ریحان زگلستان بدمد خوش عذاریار
ریحان تر ز خط بناگوشی آورد
زین عقل هوشیار ملول آمدم بسی
ساقی بیار باده که بی هوشی آورد
سینه چو مشکوة دل آمده وقت حضور
همچو زجاجی در او روی تو مصباح نور
حسن تو زَیْتی لطیف آن تو یار بسیط
شعلهٔ مصباح را زین دو نمود او ظهور
نور علی نور چیست ذات علی کبیر
بحر محیط عظیم حضرت عشق غیور
گاه در اظهارشان پرده درو جلوه گر
گاه در اخفای ذات پردگی است و صبور
گفت خدا انَّما المُشْرَکُ رِجْسٌ نَجِس
مُشْرِکِ رِجسِ نَجِس نَفس کَنُوْدٌ وکَفور
اُذْهِبُ مِنْاَهْلِ بَیْت کُلِّ قبیحٍ وَ رِجْس
بیت دل اهل دل روح ودود شکور
دل بود این که درو نقش رخت میبینم
یا که بر مصحف حق مینگرم آیهٔ نور
نور رخسار تو در وادی جان جلوه گر است
یا که خود آتش موسی است نمایان از طور
در خراب دل ما گنج ازل بنهادند
زان سبب نام دل ما شده بیت معمور
ما خرقهٔ سالوسی و درّاعهٔ پرهیز
دادیم و گرفتیم عوض ساغر لبریز
اندر طلب ملک جهان حرص تو تا چند
کین حرص دریده شکم خسرو پرویز
گذری کن به طریقت نظری کن به یقین
نظری کن به حقیقت گذری کن ز مجاز
تا شود بر دلت اسرار معارف همه کشف
تا شود بر رخت ابواب حقایق همه باز
چشم دل پوش بجز چهرهٔ فکر از همه وجه
گوش جان بند بجز نغمهٔ ذکر از همه ساز
عیسی دیرنشین دلبر و دل همچون دیر
زلف او همچو صلیب آمد دل چون ناقوس
صوت ناقوس همه وصف جمال سبوح
حرف ناقوس همه نعت جلال قدوس
آفتی نیست بتر راه روان را از عجب
پر طاووس بود آفت جان طاووس
قصهٔ شهر سبا باز شنو از هدهد
منطق الطیر کجا کشف شود از قاموس
دل برون میرود از پرده، خدا را نفسی
حرف در پرده بگو زان شه بی ستر و لباس
اسم اعظم رقم حق و یداللّه راقم
روح اعظم قلم و لوح دل ما قرطاس
نفس حق چه بود معنی الهام و سروش
نفس باطله، وسواس رجیم خناس
کیست ز ابدال دانی ای درویش
کیست ز اوتاد دانی ای عارف
آن امامان دو مظهر آمدهاند
او چو قطب آسمان بود چون آس
فرد مشتاق و عین و لام ویا
پای تا سر همگی مظهر جبریل شود
نوشد از ساغر مشتاقِ علی گر ابلیس
از یک نفس شد برملا کون و مکان،عرضوسما
خلق نفس کار خدا خلق جهان کار نفس
پسرا پیر شوی رسم جهالت بگذار
هم نفس شو نفسی به انفس پیر نفس
نشناسد صفت ذکر مگر اهل الذکر
حامل وحی کند بهر تو تقریر نفس
حق بود رامی و دم تیرودلت همچو هدف
پیر چون قوس کزو میگذرد تیر نفس
شمس حقیقت عیان شد ز حجاب غَطَش
گشت ز خجلت نهان زاهد خفاش وش
مفتی صد تو حجب قشری خالی ز لُب
حامل ثقل کتب چون خرکی بارکش
سینه شده صیقلی هم و غمش منجلی
آنکه زنام علی گشت دلش منتقش
آنکه کردش کرم ما به کرامت تخصیص
رست از آفت افراط وز نقص تنقیص
بر بند گوش جان و دل از هر حدیث و نص
بشنو حدیث عشق که هست احسن القصص
بگذر ز جهل و علم مده دل به عقل خاص
رو کن به باب حضرت عشق آن شه اخص
عین اللّه بصیر دل اهل دل بود
نه مضغهٔ صنوبری و لحم منقصص
غایب از خویش شو و حاضر ما باش مدام
تا که سازیم ترا منسلک سلک خواص
رو به هر کار که آری چه به غیبت چه حضور
اولا بایدت از حضرت ما آشر خاص
زاهدا جنس عوامی و تو کالانعامی
لب فروبند ز اسرار کرامات و خصوص
نَصِّ وَاشْتاقَ اِلَی قُرْبِکَ فِی المُشْتَاقِیْن
ساخت مشتاق علی را به ولایت منصوص
چون مشفق آمد آسمان از هیبت اِنَّا عَرَض
گردید بر دیوانگان حمل امان مفترض
گر باغبان با خبر در باغ میکارد شجر
مقصود وی باشد ثمر از خدمت آن شاخ غض
اَلْجَفْنُ بِالْجَفْنِ اِلْتَزَقهَا اُبْصُروا کَیفَ افْتَضَح
اَلْجِسْمُ بِالْجِسْمِ الْتَسَقهَا اُنْظُروا کَیفَ انْتَهَض
قانون قبض و بسط دل تو به دست ماست
ماییم چون طبیب و دل تست چون مریض
دل پا کن ز غیر و به ما رو کن آنگهی
زان رو که نیست رخصت طاعات در محیض
پروانهٔ جانهای مقدس همهٔ طائف
معشوق ازل شمع وش افروخته عارض
تا کی طلب رزق ز درگاه خلایق
چون رزق ترا هست خدا باسط و فایض
چند از طلب دنیی و تحصیل ذمائم
طاعت متقبل نبود از زن حائض
گر تو خواهی که شوی منسلک سلک خواص
دل مخصوص به دست آر نه لحم مخروط
تا نمیری به ارادت نشوی حیّ ابد
کین سعادت شده با موت ارادت مربوط
چون شدی زندهٔ جاوید ابد میگردد
زندگی همه عالم به حیات تو منوط
حیف بر آدمی ابله نادان ضعیف
کهجهولستوظلوم است و جزوع است و منوع
هم مگر عین عنایت نظری فرماید
ورنه کس جان نبرد از خطر نفس ملوع
عشق گر مرکز این دور نبودی نشدی
آسمانها همه مرفوع و زمینها موضوع
جَوارُ الْخُنَّس الْکُنَّس چرایی
چو شمس اندر مجاری مستقر باش
جانی که به اسرار حقش هست تَطَلُّع
در عین تَرَفّع بودش عجز و تضرع
آن را که تمتع بود از صورت دلدار
نبود ز متاع دو جهانیش تمتع
از یار نخواهیم بجز یار که ما را
قانون طمع نبود و آیین توقع
ساقی و شراب و خُم و میخوار
این جمله یکی است بی منازع
فیض اعلاست بادهٔ دل چو ایاغ
دل چو مشکوة و نور ذات چراغ
صبغة اللّه چیست بادهٔ لعل
خم این باده چیست سینهٔ ما
ماییم چو اکسیر و طبایع مس ناقص
ماییم چو تریاق و هوا افعی لازع
زان عارض نورانی و زان طرّهٔ مشکین
گردیده ملک ملهم و شیطان شده نازع
عشق چو سیمرغ و دل آمده چون کوه قاف
آن همگی اختفا و این همگی انکشاف
عشق نبود ار غرض از جلوات دو کون
داشت کجا حرف نون رابطه با حرف کاف
کسوت رندی که حق آمده نساج وی
اطلس چرخش کجاست لایق عطف سجاف
شد حجاب از رخ آن دلبر غیبی مکشوف
عارفان را همه شد سرّ هویت معروف
جالس مجلس وحدت همه اجناس وفصول
واقف موقف قربت همه انواع و صنوف
ز ذات حضرت سیمرغ باخبر کس نیست
عیان به خلق ز سیمرغ نیست جز اوصاف
علیم نیست به عالم کسی زمنطق طیر
به غیر ذات سلیمان کامل الاعطاف
غرض ز قصّهٔ سیمرغ سرِّ عشق بود
دل من آمده سیمرغ عشق را چون قاف
کنه اوصاف کمالات علی مشتاق
کس ندانست بجز ذات علی مشتاق
وجود حقیقی چو خورشید اعظم
شده منبسط نور او بر حقایق
حقایق چو آیینهها و نمایان
ز هر آینه حسن معشوق و عاشق
از آن ساخت آیینه کایینه باشد
هر آیینه باطبع خوبان موافق
به هر آینه دید رخسار خود را
ز هر آینه جلوهای کرد لایق
رخسارهٔ ما آینهٔ حضرت مطلق
آیینهٔ ما جلوه گه ذات محقق
طیفور ز ما قایل ما أَعْظَمَ شَأْنِی
منصور ز ما ناطق اسرار اناالحق
با حضرت عشقیم و ز عقلیم منزه
بر ما چه زنی طعنه تو ای زاهد احمق
چو عز ما بود ازعز سبحان اللّه العزّة
عزیز ما عزیز حق و خوار ماست خوار حق
یداللّه را چو دست قدرت ما آستین باشد
مکن جزکارماکاری که کار ماست کار حق
جلال ماست نار اللّه موقد در جلال ما
بسوز ای عاشق بیدل جلال ماست نارحق
از حکمت حقیقی لافی حکیم تا کی
می نوش تا که گردد سرّ حقت مُحقَّق
گر حل عقده کردی در راه عشق مردی
ورنه چه میگشاید از حل و عقد زیبق
آرد چو یم قدرت، موج عظیم وسطوت
الا نبی و عترت ما را نبود زورق
ماییم که بنشستیم در کشتی اهل البیت
مَنْوَافَقَنَا اسْتَخْلَصَ مَنْخَالَفَنَا اسْتَغْرَق
ره روان ره حق بارکش و مست چو لوک
ما درین ره همه را قافله سالار سلوک
در ره دل قدمی بی نظر ما مگذار
از نبی گوش که الناسُ عَلَی دیْنِ مُلُوْک
عارفان در وسط لجّه، خموشان چون حوت
زاهدان در طرف دجله، خروشان چون غوک
چشمی است دل را درنهان،نورعلیش مردمک
بر چشم دل گشته عیان سرملک، وهم ملک
نازونعم پرورده را ازمن بگو کاین راه را
اشکی بباید چون بقم رخسارهای چون اسپرک
نام تو دردیوان عشق آنگاه در ثبت اوفتد
کزلوح جان ودل شوداین حرف هستی تو حک
چشم آلوده ز ما عیب ببیند ورنه
دامن همت ما هست ز هر تهمت پاک
صدف از لجه نصیبش همه ذوق است وحیات
کشف از دجله نصابش همه خوفست و هلاک
بس قدمهای عزیمت که درین ره لغزند
هم مگر دست عنایات حق آید مسّاک
نقد صفی معتدل جن و ملک را شد محک
ابلیس زآدم دیدگل دل دید از آدم ملک
اندر حجاب آب و گل بنگر جمال جان و دل
ابلیس رویی تا به کی پستی بیاموز ازملک
روچشم حق بینی زحق باعجزوزاری کدیه کن
زانرو که استدلال تو نفزاید الا وهم و شک
دل مظهر ذات صمد، فرد قدیم لم یزل
آیینه نور آید همی گنجینهٔ سرّ ازل
مهربتان دلربا از دل برون کردیم ما
مشتاق عین و لام و یا آمد بدل نعم البدل
جان عرش ذات مستعان، دل عرش جان مستقل
حقمستویبرعرشِجان،جان مستوی برعرش دل
دلعرشوجان نورجلی،دل عرش وهُوذات علی
ازهوشده جان منجلی، وز جان شده دل معتدل
دل عرش روحانی بود،جان عرش رحمانی بود
این اول آن ثانی بود، این مستقر آن مستقل
جان گرددازحق مستمد،دل گردد ازجان مستعد
جان گشته با حق متحد، دل گشته با جان متصل
جان موسی آسا متسع، القلب و النفس وسع
نه نفس از دل منقطع نه قلب از جان منفصل
نفسی که او عادل شده حمال سرِّ دل شده
جانرازتن حامل شده، دل گشته جان را محتمل
لابلکه جان را ای ولی، حاصل شده ذات علی
جانکردهدلرا حاملی، دل حامل این مشت گل
بود فضل و هنر اینجا اصول عشق دانستن
هنراینجاهمهعیب است و فضل اینجا همه باطل
گیسوی یار نازنین شد عُرْوَةُ لاتَنْفَصِمْ
دلها به آن حبل المتین مستمسکاند و معتصم
بر در میکد ه رندان قلندر ماییم
که ستانیم و دهیم افسر شاهان عظام
قطب وقتیم و به عبدیت ما مشغولند
همه اوتاد عظام و همه ابدال کرام
از آدم معنی ز چه رو، روی بتابیم
آدم پدر ماست نه حیوان نه جمادیم
سیر فلک از ماست ولی جمله سکونیم
نطق ملک از ماست ولی جمله سکوتیم
حسن ما معروف شد زان رو که ما
سِرّ کُنْتُ کَنْز در دل داشتیم
برقع از گیسو به رخ بگذاشتیم
من طایر خجستهٔ طوبی نشیمنم
کامروز گشته این قفس خاک مسکنم
در صورت ارچه در قفس صورتم ولی
بگشوده سوی گلشن معنی است روزنم
خود پا در این قفس ننهادم ولی فکند
حبل المتین زلف تو دامی به گردنم
اسم اعظم چو ترا نقش نگین دل شد
هیچ پروا مکن از رهزنی راهزنان
دل بود مصر و تماثیل حضوری در وی
یوسفان ملکوتی تنک پیرهنان
آن رب مقتدر که بود عشق نام وی
عبد است حسن را بنگر اقتدار حسن
حسن جلی محمد و عشق خفی علی
پنهان عشق جلوه گر از آشکار حسن
با عشق حسن را دو مبین متحد ببین
حسن است یار با وی و او نیز یارِ حسن
قصه بسیار است و دل بس نازک و کم حوصله
به که با یاد رخت گردد دل ما یکدله
هست هشیاری محال آشفتگان عشق را
هم مگر زنجیر زلف یار گردد سلسله
در مقامی که اختیاری نیست اندر دست دل
دم مزن آنجا که نه خود شکر گنجد نه گله
چون ناقةاللّه از درون آورد بیرون شقشقه
عشاق مست ذوفنون رستند خوش از تفرقه
از بادهٔ ما جرعهای، گر عارف و زاهد خورد
آن را فزاید معرفت، این را فزاید زندقه
هر یک از اسماء حسنا اسم وصفی از صفات
اسم خاص عین ذات کبریا نام علی
اسم اعظم غیرذات حق مدان ای تیزهوش
اسم اعظم اعظم نام خدا نام علی
قَدْبَدَی مُنْکَشِفاً مُنْجَلِیاً نُوْرُ عَلیّ
مِنْحجابٍ اَحَدِیّ اَبَدِیٍ اَزَلیّ
پردگیِ عشق ولی پردهٔ آن حسن نبی
عشق سرّی است خفی حسن کمالی است جلی
ذات او عین صفاتست و علو عین دنو
بعد او قرب بود منفصلی متصلی
بهشت عدن که گفتند کوی میکده است
که هیچ نیست در آنجا نه غصه نه المی
رخسار مهوشست این، یا مهر بی زوالی
ابروی دلکش است این، یا منخسف هلالی
کنه حقیقت است این، سر هویت است این
معنی وحدتست این، یا بررخ تو خالی
جز نقش روی خوبت، کاندر دلم عیان است
هر چیز رونماید، خوابی است یا خیالی
منم آن رند پاک از کفر و دینی
که عِنْدَالکَشْفِ مازِدْتُ یَقینی
ندیده دیدهای در هیچ دوری
یداللّه جلوه گر شد ز آستینی
باران با لطافت بارید بر گلستان
هم ورد یافت وردی هم خار یافت خاری
در لطف طبع باران کی میکند تفاوت
کز گل گرفت عزت وز خار دید خواری
از شرق صلب آدم یک لمعه گشت لامع
هابیل گشت نوری قابیل گشت ناری
عالم چو بحر مواج در وی فتن چو امواج
آن اهل بیت عصمت فی البحر کالجواری
الا علی مشتاق من در جهان ندیدم
رندی که مست باشد در عین هوشیاری
ترا چو حسن بتان طراز جلوه دهند
حجاب این منگر گر نظر به آن داری
حقیقتی است نهان کز مجاز گشته عیان
نهان عیان شود ار دیدهٔ عیان داری
منم اندر خرابات مغان آن رند سرمستی
که نشناسم سر از پایی نه بالادانم از پستی
به دریای فناکن غرقه خود را زانکه زین دریا
اگر رستی هلاکی ور در آن غرق آمدی رستی
چو قرب معنوی آمد زبعد جسم چه باک
نبی به یثرب و سلطان اویس در قرنی
*****
حق جلوه گر از حضرت اسماء و صفات
اسم و صفت از حضرت اعیان و ذوات
اعیان و صفات ظل اسماء و نعوت
اسماء و نعوت ظل حق حضرت ذات
چشمی که حقش کشید کحل مازاغ
گه دید ایاغ باده گه باده ایاغ
حقش در خلق و خلق در حق بنمود
خوش یافت ز تشبیه و زتعطیل فراغ
در سینهٔ ما گهی نهان آمدهای
بر دیدهٔ ما گهی عیان آمدهای
این نام و نشان تمام از تست عجب
با این همه بی نام ونشان آمدهای