وهُوَ زبدة الفصحاء المعاصرین آقا سید حسین. سیدی عزیز القدر و عالمی متشرح الصدر از اهل اصفهان بهشت نشان بود و مراتب علمی را در خدمت علمای معاصرین اکتساب نمود. از آغاز شباب پا در دایرهٔ اهل سخن نهاد وبدین واسطه به دربار خلافت مدار شاهنشاه صاحبقران و دارای معدلت نشان مغفور شتافت و به سبب اجتهاد در فنون شاعری مجتهد الشعرا لقب یافت. به تشریف و منشور سلطانی سرافراز شد. سالها در آن درگاه عرش اشتباه داد سخن داد و قفل بیان از درِ گنجینهٔ زبان گشاد. قصاید فصیحه و غزلیات ملیحه از مخزن خاطر شریف بیرون آورد و مشمول عنایات بی غایات خسروانه گردید و هم در عهد شباب در سنهٔ ۱۲۲۵ به روضهٔ رضوان خرامید. غرض، سیدی عالی گهر و شاعری ستوده سیر. به حسن خلق و حسن صورت محبوب القلوب خواص و عوام بود و در طرز سخن فنی مرغوب تتبع نمود. قصایدش مطبوع اهل آفاق وغزلیاتش نقل مجلس عشاق. پنج هزار بیت دیوان دارد. مثنوی به سیاق تحفة العراقین و املح از آن فرموده است. از اوست:
در توحید و تحمید ایزد تعالی گوید
*****
خارج ز هرچه آن بجز او لیک از آن پدید
داخل به هر چه آن بجز او لیک از آن جدا
آنجا که بزم جلوهٔ او هرچه آن صور
آنجا که صوت هستی او هرچه آن صدا
آنجا که شکر او همه دم عجز را وجود
آنجا که وصف او همه دم نطق را فنا
دل پرورید و از پی آن درد آفرید
حسن آفرید و از پی آن عشق مرحبا
کس را چه جای شکوه کز آغاز داده است
زین عشق دردپرور و زان درد بی دوا
بی طاقتی به عاشق و آسودگی به غیر
فرزانگی به ناصح و دیوانگی به ما
بس نقطههای خال و همه دانهٔ فریب
بس دامهای زلف و همه حلقهٔ بلا
ار خط این نمود و ترا کرد ناشکیب
بر روی آن گشود ترا کرد مبتلا
بر درگهش امینی سرخیل قدسیان
از حضرتش رسولی سردار انبیا
پیرایهٔ کرامت و آرایش ادب
شیرازهٔ سعادت و مجموعهٔ حیا
هم حرف اول از ورق فیض لم یزل
هم نقش آخر از قلم صنع کبریا
دین آشکار کرد به تأیید جبرئیل
شرع استوار کرد به نیروی مرتضی
آن قائل سَلُونی و گویای لَوکُشِف
آن خاصهٔ یداللّه و مخصوص اِنّما
من معتقد به قولش و او خوانده خویش را
رزّاق آفرینش و خلاق ماسوا
بندگی چون نکنی ظلم مخوان فرمان را
گوی شو تا که ببینی اثر چوگان را
من ندانم که به دستان روم از ره به عبث
آستین بر مزن ای شیخ و مشو دامان را
*****
مِنْ غزلیّاتِهِ رَحمةُ اللّهِ عَلَیه
*****
نه قابل تکلیفی و نه لایق حشری
نه در غم امروزی و نه در غم فردا
زین بانگ جرس راه به جایی نتوان برد
کو خضر رهی تا که شود راهبر ما
چو ره درست روی گو بمان که گم شدگان
چه سود ازین که چنین میروند چابک و چست
شکوهام از بخت نافرجام نیست
هر که را عشق است او را کام نیست
طی نشد این راه و افتادم ز پای
وین عجب کافزون تر از یک گام نیست
گر برآید بانگ بدنامی ز خلق
نیک نام آن کس که او را نام نیست
هر که او در عشق خون آشام نیست
عالم ترا و ما همه بی خانمان و نیست
غیر از دل خرابی و آن نیز جای تست
گر با درون شاه و اگر با دل گدا
در هرچه باز جستم و جویم هوای تست
جز جان ندادهایم که گویم برای کیست
کاری نکردهایم که گویم برای تست
هر یک ازین همرهان رهبر یکدیگرند
قافلهٔ عشق را قافله سالار نیست
مقیمان حرم را حلقه بر دست
من اندر حلقهٔ دردی کشان مست
شدم از کعبه در بتخانه کز دوست
پرستش را بتی بر یاد او هست
نه در بالا نه در پست است و جمعی
به جستجویش از بالا و از پست
به صحرا مرغ و در دریا مرا دام
به دریا حوت و در صحرا مرا شست
ز سرّ عشق خبر نیست پیر کنعان را
که دل نداده به طفلی که غیر فرزند است
زاهد که عیب برهمنان گفت پیر ما
با او مگر چه گفت که با برهمن نگفت
جان دادم و رفتم به سلامت ز ره عشق
راهی است ره عشق که هیچش خطری نیست
هر کسی حرفی ز جایی میزند
ما و آن وادی که از گم گشتگی
کشته در خون دست و پایی میزند
تا چه پیش آید که در کوی توام
هرکه میبیند قفایی میزند
خرم آن کشور که سلطانی در او
تا دل از دیده فرو ریخت فزون گشت سرشکم
چشمه پیداست که چون پاک شدآبش بفزاید
چه تدبیر آید از دیوانهای چند
فزاید کاش آن آهی که هر شب
ازو روشن شود کاشانهای چند
نیاساید دلی یارب کزان هست
همه شب یارب اندرخانهای چند
جهان بی دانه صید او چه میکرد
اگر در دام بودش دانهای چند
دریغ ازنالهٔ مستانهای چند
باز از پی خرابی ما از چه میرسد
سیلی که صد ره آمد و ما را خراب دید
نه گرفتار بود هر که فغانی دارد
نالهٔ مرغ گرفتار نشانی دارد
راز عشق آن نبود کش به اشارت گویی
سِرِّ این نکتهٔ سربسته بیانی دارد
شدم انگشت نما در همهٔ شهر مگر
هر که از چشم تو افتاد نشانی دارد
هر که بگذشت آفرین برناوک صیادخواند
کس نمیپرسد که ما را از چه بسمل کردهاند
عاقلی گویند شددیوانهٔ طفلان ولی
گرمن آن دیوانهام دیوانه عاقل کردهاند
تا چیست ندانم که در این قافله هرکس
از پای درافتد ز همه پیشتر آید
از خاکِ پای دوست مگر آفریدهاند
کاین عاشقان به دیدهٔ ما جا گزیدهاند
دامن مگیرشان به ملامت که دادهاند
از دست دامنی که گریبان دریدهاند
زاهد کند ملامتشان وه که گمرهی
خندد به آن کسان که به منزل رسیدهاند
انکارشان کنند و ندانند کاین گروه
گویند آنچه از لب جانان شنیدهاند
بنگر بدین که با غم عشقند یار و دوست
بر این مبین که خاک ره و خار دیدهاند
عشق شد ازراه زهدم سوی رندی رهنمون
تا چه ره بود آنکه جزگم گشته تا منزل نبود
زاهداازتوچه نفرین چه دعاکی بوده است
که ازین طایفه صاحب نفسی برخیزد
عشق را چاره محال است و ندانم که چرا
بیشتر جا به دلِ مردم بیچاره کند
نالم به شام هجر و خوشم زانکه عاشقان
شادند ازین که نالهٔ مرغ سحر بود
بی سروپایی ما بین که گدایان ما را
مینمایند به مردم که چه بی پا و سرند
نبودی حاصل عقل ار جنون گشت
چرا دیوانه هرجا عاقلی بود
برآن سرچشمه آخر جان سپردیم
که میگفتند جان بخشد زلالش
خرد بندی است محکم لیک گاهی
همه آتشم چه ترسم که سرِ عذاب داری
همه رحمتی چه پیچم که چرا گناه دارم
ترو خشک عالمی سوخت ز عشق و سادگی بین
که به پیش برق دستی به سر گیاه دارم
من مست را چه پرسی زخرد که نیست مجمر
خبرم ز سر که گویم خبر از کلاه دارم
پیکان او گذر کند ازسنگ ومن دلی
آوردهام که پیش خدنگش سپر کنم
غمش به ملک جهان خواجه میخرد زمن اما
غمی که بندهٔ آنم بگو چگونه فروشم
نفس را دام هوا داده پی صید جهان
شاهبازی به شکار مگسی داشتهایم
جای مالب تشنگان برساحل بحر است و باز
خویشتن را از پی موجِ سراب افکندهایم
ترا کمند ز پرواز ما بلندتر آمد
که باز رشته به دست تو بود هرچه پریدم
میان شهر به دوشم برند و محتسب از پی
خدای را به که گویم که من نه مست نبیذم
به جرم عاشقی روز جزا در دوزخم بردن
از آن بهتر بود زاهد که در افسردگی مردن
در که گریزم که ز دستت نهم
روی به هر سو بود آن سوی تو
بر هر که بنگرم ز تو کامیش حاصل است
آن را که زنده کرده و آن را که کشتهای
از هیچ دیده نیست که خوابی نبردهای
در هیچ سینه نیست که تابی نهشتهای
دلم جای غم او شد که میگفت
چون در آیینهٔ چشم بی بصری
باز از همه به حدیث عشق است
صد بار اگر شنیده باشی
*****
مِنْ مثنویاتِهِ فی صِفَةِ العشقِ والحُسنِ
*****
سوزان ز تو سینههای ایشان
ساز از تو به هرکجا که سوزی است
شام از تو به هر کجا که روزی است
افتاده به هر تن از تو تابی
حرفی است مگر میان جمع است
جایت دل و جای دل به پهلوی
آن به که نشینیام به پهلوی
آن پرده دل و تو اندران راز
فاش از تو به هر دلی که رازی است
عجز تو به هر سری که نازی است
شوخی که به پرده آشکار است
با پرده نشینیاش چه کار است
یعنی که فغان ز پاسبانت
*****
و له ایضاً درخطاب به عشق
*****
این ناز و نیاز تابه چند است
من خود ز برون دل از درونست
دانیم که کار هر دو چون است
مسکینم و از تو این نوایی است
رنجورم و از تو این شفایی است
میمیرم و از تو این حیاتی است
میلغزم و از تو این ثباتی است
هریأس که از تو آن مرادی است
هربند که از تو آن گشادی است
هر نقص که از تو آن کمالی است
هر درد که از تو آن زلالی است
میسوزم و بر لب از تو آبم
مینوشم و زان به سینه تابم
*****
ایضاً مخاطبهٔ دیگر به عشق
*****
آن تشنه لبان که از تو خوردند
نیشی به درون و نوش در کام
هر کشته که یافتی نم از تو
شد سوخته خرمن آن دم از تو
حیف است که باده دُرد آمیز
آنجا که فرشته، اهرمن کیست
خورشید چو در میان جمع است
از کار من این جهان بپرداز
چون راه سوی دیار لیلی است
مجنون شدنم در این ره اولیست
لیک آن نه من آن دگر کسانند
نالم ز برون چو حلقه بر در
خاموش که خصم پرده دار است
نه غیر و نه پاسبان زهی کار
نی نی غلطم چه مغز و چه پوست
این هر دو یکی و آن یکی اوست
قایم به وجود خود جز او کیست
پنهان به حجاب نور خویش است
گردون به هوای اوست در اوج
بیم از همه و ازو امید است
قفل از همه و ازو کلید است
هر جا که خطی، نوشتهٔ اوست
میخوان و مگو که بد نوشتند
میبین و مگو که بد سرشتند
چون خامه چنان ازو چه خیزد
چون پنجه چنین ازو چه ریزد
خیزد که بجز تو نیست معبود
ریزد که بجز تو نیست موجود
*****
یارب به سبوکشان مستم بخشا
بر این منگر که باده در دست من است
ای دل همه را نالهٔ جانکاهی هست
از ضعف اگر نیست گهی گاهی هست
تا چند نشستهای بدان در خاموش
گر ناله نمیتوان کشید آهی هست
در عشق بتان چاره بجز مردن نیست
بی مهر بتان نیز نمیشاید زیست
ای وای بر آن دل که در آن سوزی هست
ای خاک بر آن سر که در آن شوری نیست