و هُوَ فخر العارفین و زین الواصلین، کهف الحاج حاجی محمدحسن خلف الصدق مجتهد الزمن حاجی محمد حسن قزوینی. و آن جناب در زمان شباب از علوم معقول و منقول کامیاب و به حکم ذوق فطری از طلب عز و جاه دنیوی گذشته طالب صحبت عارفان باللّه گشته، به خدمت جمعی از اکابر طریق و اماجد اهل تحقیق رسیده، کامش حاصل نگردیده. مدتها به مسافرت و ریاضت راضی و به سیر انوار و اطوار قلبیه دل خوش کرده بود. تاعاقبت الامر به خدمت حضرت الموحدین حاجی میرزا ابوالقاسم شیرازی مستفیض شد. دست ارادت به دامان تولایش زده اقتباس انوار ذوق و حال و اکتساب اطوار کمال از مشکوة جمعیت حضور موفورالسرور آن جناب نمود و عیون سر بر مشاهدهٔ شواهد حقایق و معارف توحید وجودی و شهودی گشود. از اضطراب و انقلاب آرام گرفته و ازموانع و علایق عقلیه روی دل تافته، سالی چند پریشان و در ایران و هندوستان مصاحب درویشان بود. بعد به شیراز مراجعت نمود. چندگاه دیگر نیز در خدمت آن بزرگوار مستفیض میبود تا آنکه آن جناب رحلت فرمود. بعد از چندی والد ایشان وفات یافته و به استدعای جمعی به امامت و وعظ و افادهٔ کمالات مشغول شدند. اکنون اهل ظاهر و باطن هر دو را مراد و از غایت کمال و اخلاق با همهاش وداد است.
بهار عالم حسنش دل و جان زنده میدارد
به رنگ اصحاب صورت رابه بوارباب معنی را
آن جناب رادر فن شعر نیز پایهای عالی است و به غیر قصاید پنج شش مثنوی در سلک نظم کشیده. مثنوی الهی نامه و مثنوی شترنامه و مهر و ماه، وامق و عذرا و وصف الحال و غیره. قطع نظر از مطالب عالیه نهایت فصاحت و بلاغت دارد. غرض، وجود شریفش مربی اصحاب و ذات خجستهاش مفرح احباب. در دیدهٔ حق بین شاهدش مشهود و موجدش موجود. لوح ضمیرش بی نقش و نگار وجان منیرش مستغرق نقش و نگار است. فقیر را خدمتش مکرر دست داده وصحبتش ابواب فیوضات بر روی دل گشاده. بعضی از اشعار آن جناب قلمی میشود:
مِنْمثنوی شترنامه فی المناجات
تا که نشان از دل و ازدلبر است
خیمه بر آفاق و بر انفس زده
کرده پدید از عدم اشباح را
داده به اشباح ره ارواح را
وی رخِ تو شاهد و مشهود ما
ساقی ما، بادهٔ ما، جام ماست
جلوهٔ تو بادهٔ گلرنگ ماست
مطرب ما نغمهٔ ما چنگ ماست
کوی تو بزم دل شیدایِ ماست
خاکِ سرایِ تو سریرِ من است
تا که دگر پرده ز رخ برگرفت
تا که دگر بند قبا باز کرد
کاین دل شوریده سر از دست شد
کاین دل سودازده از کار شد
وقت رحیل است نه هنگام خواب
تا نگری از همه واماندهای
قافله رفته است و به جا ماندهای
میشوم اینک ز پیِ دل روان
تا به که این شیفته جان خو کند
میرود و میبردم سویِ دوست
تا کشدم در خمِ گیسوی دوست
دل شده را صبر وشکیب از کجاست
تاب صبوری ز حبیب از کجاست
عقل کجا عشق و جنون از کجا
عشق کجا صبر و سکون از کجا
رخت به سر منزلِ سَلْمی کشم
گر من و دل بر در او جاکنیم
دیگرا زین به چه تمنا کنیم
هرچه به من غمزهٔ او میکند
کانچه نکو میکند آن هم نکوست
ای که دلم بردی و تن کاستی
کرد غمت آنچه تو میخواستی
حکایت ترغیب و دلالت شیخ کبیر سائل را به عشق به جهت رفع افسردگی
کز کرم ای شیخ مرا دست گیر
ذوق و طرب نیست در آب و گلم
درد طلب نیست به جان و دلم
غمزده و خسته و دل مردهام
چون تو نهای در پی کبر و ریا
میل دلت گر به سوی سادگی است
رفت دل آزرده و افسرده جان
چشم چو بر روی چو ماهش فکند
شعله کشید از دل آن خسته جان
ناله برآورد و فغان ساز کرد
تن به سبک روحی و تسلیم داد
دل به جگر خواری و زاری نهاد
رست ز هر نشأ که پایان بدش
خورد همان باده که شایان بدش
جست از آن قید که اقرار داشت
رفت در آن بزم که انکار داشت
ما و تو ماندیم درین مرحله
هر که ازین قافله غافل شود
ساقی سکر است که هستی رباست
ساغر وجد است که مستی فزاست
وحدت ذات است که بی ابتداست
کثرت اسم است که بی منتهاست
نخوت هستی است که آرد غرور
سر به دری نه که دهد افسرش
عشق و تحیر چو به دل جا گرفت
دل شده را بزم و بساطی نماند
صبر و سکون عیش و نشاطی نماند
من کیم آن راحله گم گشتهای
دیده به خوناب دل آغشتهای
خیز شتربان که ز افسانهام
سوخت به حالم دل دیوانهام
ترک خرد گفت و به میخانه شد
سلسله زان زلف دو تا بایدم
سوزم و زین آتش سوزان خوشم
سر نشناسند ز پا، پا ز دست
شیفته جانی که گرفتار اوست
هرگز ازین دهکده مردی نخاست
ایضاً و له فی النّصیحة و الموعظة لعلماء السوء و الطّاعنین
ای که نداری خبر از حال من
طعن زنی از چه بر افعال من
این همه طعن از ره کین میزنی
پوش یکی خرقه و شو صدر جوی
هیچ مترس احمق و ابله پرست
چون تو درین دهکده گمره پرست
دام تو بس در طلب عیش و نوش
خرقه و سجاده که داری به دوش
مار هم و مهرهٔ هم دیگراند
خصم هم و دوش به دوش هماند
ضد هم و گوش به گوش هماند
تا چو حسینی رهی از ما و من
و له قُدِّسَ سِرُّهُ العزیز فی مثنوی وامق و عذرا
ای به نامت افتتاح نامهها
وی به یادت گرمی هنگامهها
کار زاهد ذکر و ذکر نام تو
جان عاشق مست و مست جام تو
نام جو از نام تو بی حاصلان
کام جو از جام تو صاحبدلان
چون مه روی تو بزم افروز شد
زان فروغی تافت بر ملک ملک
زین شعاعی ریخت بر فلک فلک
شد ملک همچون فلک جویای تو
شد فلک همچون ملک شیدای تو
نه فلک داند ملک حیران کیست
نه ملک داند فلک ایوان کیست
عاشقان را سر برون آور ز جیب
ای دل آرا شاهد مشکین نقاب
جلوه کن بر تیره روزان بی حجاب
پس جهانی را به خون آغشته بین
عالمی را واله وسرگشته بین
ای خدا ای بی پناهان را پناه
ره نمیدانیم بنما راه مان
عاشقی بنگر که با جانم چه کرد
دیده بنگر تا به دامانم چه کرد
نیم جانی را به زخمی یاد کن
خوش دل آن بیدل که مفتونش کنی
تا رخ از خونابه گلگونش کنی
سرخوش آن عاشق که در خونش کشی
ای به هر سوزی ترا ساز دگر
وی به هر سازی ترا رازی دگر
نغمهای در هر خم تاریت هست
در دو گیتی هرچه هست آیات تست
جمله اسماء و صفات ذات تست
أَنْتَ کالشَّمس وَ نَحْنُ کالغَمامِ
أَنْتَ کالْبَدْرِ وَنَحْنُ کالظَّلامِ
أَنتَ کالْبَحْرِ وَنَحْنُ کالزِّبَدْ
أَنْتَ کالرُّوْحٍ وَ نَحْنُ کالْجَسَدْ
نی تو چون بحری و ما چون قطرهایم
نی تو چون مهری و ما چون ذرّهایم
قطره با دریا کجا هم سنگ شد
ذره با خورشید کی هم رنگ شد
از عدم ز الطاف بی اندازهام
میدهی هر دم وجود تازهام
در عدم بودیم چون گنجی نهان
جز تو کس آگه نه زان گنج گران
حیلهها و مکرها بردی به کار
تا که گشت آن گنج پنهان آشکار
ساختی رسوای خاص و عاممان
سرنگون ما را ز دار آویختی
تا برافشانیم دست از بود خویش
بر مراد یار خشم آلود خویش
یَا مُنِیْرَ الْخَدِّ یا بَدْرَ التَّمام
یا مُضِیءُ الْوَجْهِ یا شَمْسَ الضَّلام
اِسْقِنی کأَساً وَجُدْلِی بالْوِصالِ
یا کَرِیْماً ذُو الْعَطَایَا و النَّوال
زهد و تقوی در خلاب انداخته
عشق ورندی مستی و حال آورند
زهد و تقوی هستی و قال آورند
کار زاهد ور دو ذکر و قیل و قال
جان عاشق غرق بحر ذوالجلال
عشق جوی و عشق گوی عشق خواه
تا ابد اینت بس است ای مرد راه
آتش تست آنکه در دل جوش زد
تا صفات آگه شوند از نور ذات
عقل گو غافل مشو ز آیات عشق
عشق مستغنی است ز اوصاف کمال
وصف عقل است آنچه آید در مقال
کار عشق آری و رای کارهاست
نقل عقل است آنکه در بازارهاست
ای برون از دانش ارباب هوش
تو برون از وهم و وهم اندر تو گم
تو فزون از فهم اندر تو گم
لامکانی و مکانی بی تو نیست
بی نشانی و نشانی بی تونیست
روح را در جسم منزل دادهای
بحر را مسکن به ساحل دادهای
لامکان رادر مکان آوردهای
بی نشان را در نشان آوردهای
آنکه فهم او بماند در صفات
با صفت قانع شود از حسن ذات
آنکه فهم او گذشت از هر صفت
زیبد ار خوانیش کامل معرفت
اوست در دانش بسی کامل عیار
لیک دانش را به بینش نیست کار
دانشی کز بینش آید در وجود
آن نباشد دانش آن باشد شهود
و له ایضاً مِنْمثنوی مهر و ماه فی التوحید
چو ظاهر گشت نورش در مظاهر
ز صورت نقش گوناگون گرو کرد
بر آنها جمله جان را پیشرو کرد
عیان گشت از رخ اعیان جمالش
یکی گشت آسمان دیگر زمین شد
یکی پست آن دگر بالانشین شد
یکی بی حد شد آن دیگر محدد
یکی مطلق شد آن دیگر مقیّد
گهی مطرب شد و گه نغمهٔ نی
هم او ایوان هم او بنا هم او خشت
هم او دهقان هم او صحراهم او کشت
جنون فرمای هر دیوانهای اوست
خرد بخشای هر فرزانهای اوست
به هر میخانهای او باده نوش است
به هر کاشانهای او خرقه پوش است
نه در مسجد جز او بینی نه در دیر
نه در خود غیر او یابی نه در غیر
جز او چیزی نه و او در میان نه
ولیکن از میان هم بر کران نه
تویی بخشندهٔ ادراک و تمییز
نباشد بر توپنهان اصل هر چیز
خیالاتش بدل میکن به حالات
چو از کون و مکان بیرونی ای دوست
چو از نام و نشان افزونی ای دوست
یکی جوید نشان از بی نشانت
برافکن پرده تادانم چهای تو
فلک را نه سراغ از خاک کویت
زمین را نه نشان از ماه رویت
همه در خاک و خون آغشتهٔ تو
تو خورشیدی بدایع جمله ذرات
کی آیینه بزد در ذات کس راه
بدایع هرچه در بالا وپستند
ترا شاید شهی بر شاه و بنده
که شد هر سر بلندت سرفکنده
چه میگویم وجودجمله از تست
خداوندا نه نفس ونه نفس بود
ز واجب نام و از ممکن نشان نه
نه چرخ اجرام علوی را هوادار
نه خاک اجسام سفلی را مددکار
نه با خاک الفتی افلاکیان را
نه با افلاک میلی خاکیان را
نه تقوی و ورع نه زهد وطامات
نه آتش خانه نه کوی خرابات
سلامت جو نه شیخ خرقه پوشی
ملامت کش نه رند باده نوشی
نه آن یک کافر و ز اصحاب تقلید
نه این یک مؤمن و ز ارباب توحید
تو بودی و ز تویی ذاتت مبرا
به علم و قدرت و اطلاق تنزیه
بر آن شد قدرتت از پردهٔ غیب
برون آرد جهانی عاری از عیب
وجودش مایهٔ تمییز و ادراک
وزان پس گوهری بی مثل و همتا
بدین سان وه دُرّ آن غواص بی چون
از آن بحر عمیق آورد بیرون
چو ابداع عقول آمد به انجام
به ایجاد نفوس افزودی انعام
چو ز انفس رخش راندی سوی آفاق
فکندی طرح چار ارکان و نه طاق
چو مرکب راندی از عالی به سافل
نشان بر بی نشان برقع بینداخت
مکان در لامکان رایت برافراخت
پدید آمد یکی میل اندر آغاز
که جفتی را به جفتی سازد انباز
زمین شد جلوه فرما آسمان هم
من و ما گشت و پیدا این و آن هم
یکی زاهد یکی میخواره نامش
ز بحر عشق عالم را نمیدان
دمی زان نفخه را آدم بود دام
نمی زان لجه را عالم بود نام
طلسم آن چه بوده است آب و گلها
چه باشد ساغر این جان و دلها
ز سرّ عشق حرفی در میان نیست
نشانی در جهان زین بی نشان نیست
هم آغازش بجز افروختن نیست
هم انجامش بغیراز سوختن نیست
همه عشق است و بس درچشم بینا
ز موسی تا عصا تا طور سینا
مگو باطن به ظاهر شد مباین
که ظاهر باشد اینجا عین باطن
که هشیاریست اینجا عین مستی
بلند و پست وصف اعتباری است
صور در چشم صورت بین چنینند
که گه پستند و گه بالا نشینند
اگر بر دیدهٔ وامق کنی جای
نبینی غیر عذرا جلوه فرمای
اگر در گل وگر در خار بینی
به هر جا بنگری دلدار بینی
ز جولانگاه عشق آن کس نشان یافت
که از جولانگه هسی عنان تافت
سری کو فارغ از سودای عشق است
دلی کو خالی از غوغای عشق است
نخوانش دل که جسم ناتوانی است
مگویش سر که مشتی استخوانی است
به عشق آمیزش هر دل ضرور است
یکی شیر است صید اندازو خونخوار
که صید او بود دلهای افکار
یکی باز است و پروازش دگرگون
یکی سیل است چون دریا خروشان
یکی شور است در دلها شررریز
شرارش شعله خیز و آتش انگیز
ندانم نام او عشق است یا درد
همی دانم که انگیزد ز جان گرد
ندانم نام او ذوق است یا شوق
همی دانم که برگردن نهد طوق
ندانم نام او میل است یا مهر
همی دانم که آلاید به خون چهر
غرض عشقی که در جانست ما را
وزو جان جای جانان است ما را
برون از دانش اصحاب قال است
فزون از بینش ارباب حال است
برونست از دو عالم محفل او
ز عشق آمیزش جان با جسد بین
عیان در احمد انوار احد بین
ز وحدت کثرت وهمی عیان است
به کثرت وحدت ذاتی نهان است
چو وهم کثرت از اوصاف هستی است
فنای هستی اندر عشق و مستی است
کمال عقل در عشق ای حکیم است
چراکان حادث است و این قدیم است
چو میل صادر از ذاتش جدا نیست
جز او مشکل جز او مشکل گشا نیست
همان میل است ز اول تا به انجام
می و میخانه و ارواح و اجسام
پریدن تا کی از شاخی به شاخی
دریدن تا کی از کاخی به کاخی
پس آنگه پای از سرفرق کردن
که نبود جانش از لوث هوا پاک
به دامی شایدت پا بست گشتن
به پیری در جوانی جان و دل ده
که جسم او ز جان اهل دل به
ابوالقاسم که پیش اهل عرفان
دل است و دلربا جان است و جانان
کنار خویشتن وز خویشتن دور
مکان در وی چو وی در لامکان گم
نشان در وی چو وی در بی نشان گم
گر أعمی دیدی اعیان راکماکان
عیان گشتی در اعین ذات اعیان
بود وصف آنکه آید در بیانها
نگنجد حد بی حد در زبانها
سخن در وصف بی حد حد من نیست
فی بیان التوحید مِنْمثنوی الموسوم به وصف الحال
آنکه ذاتش نه درخور صفت است
خار و گل لعل و خار شهد و شرنگ
این همه چون صفات آن ذاتند
صفت و ذات جلوههای ویاند
محو و اثبات جلوههای ویاند
هرچه وصفش کنم ز ذات و صفات
وهم من باشد آن نه اسم و نه ذات
پردهای گر فتد ز روی صفات
برِ خاصان حق که دیده ورند
هستی و نیستی که عین هماند
ذات و وصف خدای ذوالنعماند
هرچه باید به هر که داد دهد
او نهد خوان و او چشاند نان
او دهد عقل و او ستاند جان
خوان ازو نان ازو دهان هم ازو
جسم ازو جان ازو جهان هم ازو
به خودآ و ز خودی جدایی کن
جز رخ او مبین به مسجد و دیر
بر در هر که رو نهی در اوست
کم و بیش از تو رنگ هستی جست
مه و خورشید برج علم و عمل
بندهٔ او چه ماه و چه برجیس
والهٔ او چه نوح و چه ادریس
که رهایی ز نیک و بد یابند
ز اولیا آنکه راه دان باشد
که به بینش به خلق برده سبق
تشنهٔ او نه نوح لجّهٔ ذات
پاک و ناپاکی از توگشت پدید
باک و بی باکی از تو گشت پدید
همه از نور حق سرشته به گل
آن ز خود فانی و به حق قائم
او ز هستی نه هستی از وی زاد
او ز مستی نه مستی از وی شاد
مطرب نغمههای بی چه و چون
که ز هر نغمهای به شور فزون
ساقی بادههای بی کم و کیف
که به هر باده نسبت او حیف
فارغ است از تمیز ساعد و دوش
دوش او امشب است و امشب دوش
نه به خود بنگرد نه جانب کس
که به چشمش یکی است پیل و مگس
ای خوش آن دل که بی خیال بود
فارغ از ذوق و وجد و حال بود
هرچه جز دوست گر همه ذوق است
جان پابست را به سر طوق است
هستی هر بلند و پست از اوست
هرچه بوده است هرچه هست ازوست
خاک را خاک خوان و مه را ماه
کوه را کوه دان و که را کاه
دیدهای جو که هرچه را نگرد
آن دلی را که شوق آزادی است
طلب ای دل که یار طالب تست
طرب ای جان که دوست راغب تست
مغز نغزی بجو که پوست بسی است
بوالهوس در هوای دوست بسی است
گنج اگر بایدت به مار بساز
زهر مینوش و خودفروش مباش
سخت میکوش و کج نیوش مباش
در خروش آی و جامه در خون زن
تا مگر زین امید و بیم رهی
بی خبر را چه حاصل از سفر است
سفرش را چه فرق با حضر است
که مسافر رود به جان از تن
بگذر از ذکر و در تذکر کوش
دل مده جز به یاد قامتِ دوست
به خود آور خودی بکاه بکاه
از خدا بی خودی بخواه بخواه
آن کله بایدش که بی کله است
تخت آن را سزد که خاک ره است
تا بود کعبه یا که دیر بود
حق بماند که لاشریک له است
بر ممالک ملیک و پادشه است
خویش را جوی و خویش را بشناس
شاهد ار بایدت ز خود میجوی
مشهد ار بایدت به خود میپوی
یار با تست این چه پندار است
پیش پای تو نیک و بد میرند
یاری از یار جو نه از یاران
همت از ابر بین نه از باران
کیست انسان کسی که زین سانست
دام و دد خوردن و دلیر شدن
صفت است آنکه مستعد غم است
معنی نیست هستیاش لقب است
هستیای وان بری ز وهم و صفات
ما به الامتیازشان صفت است
اسم و وصف از میان چو برخیزند
بی کم و کاست بینی از چپ و راست
هرچه آید به گفتگو هیچ است
هیچ در هیچ و پیچ در پیچ است
نقل بیهوده گوهرافشانی است
چه سخن گوید از فراق ووصال
هیچکس دیدهای که در برِ یار
دیدهای در حضور دوست کسی
آن ریاضت که عقل و جان کاهد
زانِ آن کس که معرفت خواهد
ناز و تمکین بهل که عادت اوست
عجز کن عجز کاین عبادت اوست
که مخمور اویند هشیار و مست
نه در هوشیاری بهوش از ویاند
نه در باده خواری به جوش از ویاند
جز او کیست تا خودنمایی کند
به صورت خداوند و ما بندگان
ولیکن به معنی همین و همان
به جز عشق او هرچه در دل بود
چو حایل بود به که زایل بود
رهی را که زاهد به سالی رود
به یک گام شوریده حالی رود
به این میتوان یافت شوریده کیست
خوشا وقت آنان که مست ویاند
همان به که با نیستی ایستی
همه عین خودیاب چه خود چه غیر
همه محو خودبین چه مسجد چه دیر
مگو هست جز وی که بی کل بود
به هر مور ماری و پیلی نگر
اگر پیش اگر پس نظرگاه اوست
اگر بیش اگر کم گذرگاه اوست
اگر همچو شکر و گر چون نیاند
به ذات آن صفت را که شد مات جو
براق است تن بهرِ جان رسول
ازین نردبان رو به ملک و ملک